شکایت از پلیس سوئد


هفدهم ژانویه سال۲۰۱۱ با دعوتنامه علی برادر زنم و پرواز مستقیم از تهران وارد فرودگاه لندوتر گوتنبرگ شدم، اما هیچ جا رو نداشتم که برم چون علی حاضر نبود منو ببینه! اما خب من چاره ای نداشتم جز آمدن. حدود نه ماه از رفتن بچه ها گذشته بود و اینطور که میگفتن خیلی تو سوئد راحت بودن، من اما در ایران غرق مشکلات بودم. قرار بود یک ماه بعد از بچه‌ها من هم برم پیششون اما ممنوع خروج شدم و گیر کردم. همه چیز رو فروخته بودم جز ماشین، خونه رو هم تحویل داده بودم، مانده بودم بی جا و مکان و تنها با یک تومور بزرگ در گردنم...
بعد از نه ماه طاقت‌فرسا (یعنی دی ماه ۸۹) دوباره ویزا گرفتم و یه روز چهارشنبه بلیط خریدم برای دوشنبه هفته بعدش. وقتی که خبر دادم که من بلیط گرفتم و دارم میام سوئد، به سرعت یعنی سه روز بعدش زنم بدون توجه به التماس‌های من نگین رو برداشت و روز یکشنبه با عجله   و با پرواز گوتنبرگ_ترکیه_مشهد برگشت ایران...! من در بهت و ناباوری و البته ناراحت و عصبانی بلیطم رو کنسل کردم و رفتم فرودگاه که برم مشهد تا ببینم چرا؟! توی فرودگاه مهرآباد منتظر پرواز بودم که داداشم زنگ زد و گفت باید بیای کرمانشاه چون بابا فوت کرده، باز هم بلیط مشهد رو کنسل کردم و با ماشینم رفتم کرمانشاه. یک هفته درگیر مراسم ختم شدم و بعدش راه افتادم به سمت تهران و دوباره بلیط هواپیما گرفتم که برم مشهد، به مشهد که رسیدم فهمیدم زنم وقتی رسیده ایران بلافاصله برای من پرونده قضایی درست کرده چرا که فردای رسیدنم به مشهد احضاریه دادگاه به آدرس خواهرم در مشهد به دستم رسید...! احضاریه دادگاه تیر خلاص و آب سردی بود که به درونم پاشیدند و من کیش و مات شده بودم، اینجا بود که دیدم چاره ای ندارم جز برهم زدن بازی و ترک محل. من که از ویزای دومم یک ماه بیشتر نمانده بود از ترس گرفتار شدن در راهروهای دادگاه و زندان از ایران بیرون زدم و اومدم سوئد تا ببینم چه اتفاقی برای زن و بچه‌م افتاده که به این راحتی قید منو زدند؟! اون هم تو این شرایط سختی که من داشتم!!!
با ظاهری درب و داغون و روح و روان پریشان وارد سوئد شدم دو سه روز قبلش هشتمین دوره شیمی درمانی رو تو بیمارستان قائم مشهد انجام داده بودم و هیچ رمقی برام نمونده بود، هنوز حالت تهوع داشتم و هیچی نمی‌تونستم بخورم، موهای سر و صورت حتی ابرو و مژه‌ها ریخته بود و چند تا از ناخن‌های دست و پام که سیاه شده بود و داشت می‌افتاد... (داستان ورود به گمرک سوئد رو تو وبلاگم نوشتم، این که چطور از گمرک فرودگاه رد شدم و اومدم بیرون خودش یه چالش بزرگ بود.) با هزار ترس و اضطراب از گمرک فرودگاه رد شدم، چمدان ها رو گرفتم و رفتم یه گوشه سالن نشستم تا یه کم نفس عمیق بکشم و فکر کنم که چکار باید بکنم تو این مملکت غریب! یه خانم ایرانی آخرین مسافر از پرواز من بود که منتظر شوهرش بود بیاد دنبالش، رفتم بهش گفتم من اینجا هیچکس رو ندارم چطوری میتونم پول چنج کنم یه سیم‌کارت بخرم و برم به یک هتل ارزان؟ اسمش مرجان بود خیر ببینه اومد با هم رفتیم از بانک و فروشگاه داخل فرودگاه برام یه کم دلار چنج کرد و سیم کارت گرفت و یه تاکسی که منو ببره به یک هتل ارزان، شماره تلفنش هم بهم داد گفت اگه جایی گیر کردی و کمک خواستی زنگ بزن! این اولین کمکی بود که از یک غریبه در مملکت غریب می‌گرفتم و در مقابل رفتار علی خیلی امیدبخش بود برام. تاکسی منو برد به هتل اپل گوتنبرگ، از شدت درد و عوارض درمان و البته سوز و سرمای ماه ژانویه سوئد تا یک هفته نتونستم از هتل بیام بیرون. بعد یک هفته می‌رفتم مرکز شهر پاساژ فمن تا ببینم چکار باید بکنم، گوش باز میکردم ببینم که کی فارسی حرف میزنه تا برم چند تا سوال ازش بپرسم...
یک ماهی گذشته بود و من خودم رو به اداره مهاجرت معرفی کرده بودم، منو منتقل کردند به شهر ماریستاد دو ساعت دورتر از گوتنبرگ، با پنج نفر دیگه در یک آپارتمان هفتاد متری! جهنمی بود برای خودش. شیمی درمانیم به تاخیر افتاده بود و دردهام شدت پیدا کرده بود و من تازه پانزدهم فوریه برای شروع و ادامه شیمی درمانی در بیمارستان کوسس شهر خووده بستری شدم...
اداره مهاجرت نمی‌خواست اطلاعات پرونده زنم رو به من بده و من هنوز هم نتونسته بودم با علی حرف بزنم هر وقت با هر شماره‌ای بهش زنگ میزدم تا صدای منو می‌شنید قطع میکرد، اما بالاخره آدرسش رو پیدا کردم و فهمیدم که تو پیتزافروشی زیر پل موندال گوتنبرگ کار میکنه. روز تولدم ۲۴فوریه اداره مهاجرت گوتنبرگ وقت داشتم و من و یه پسر ایرانی دیگه به اسم جواد که هم اتاقیم بود باید می‌رفتیم گوتنبرگ، گفتم بریم اداره مهاجرت کارمون تموم شد برگشتنی میریم این پیتزافروشی تا من برادر زنم رو ببینم، پیتزا هم مهمون من.
کارمون که تمام شد رفتیم پیتزافروشی علی، وارد شدیم و با صدای بلند سلام کردم علی شنید و خیلی دستپاچه و متعجب و عصبانی اومد طرف من و بدون اینکه جواب سلام منو بده شروع کرد به توپ و تشر که اینجا چه غلطی می‌کنی؟ و برای چی اومدی سوئد وقتی زن و بچه‌ت برگشتند ایران؟ من اما خیلی خونسرد بودم و میدونستم که نباید اونجا عصبانی بشم، آروم بهش گفتم اومدم همین رو ازت بپرسم که با وجود التماس‌های من چرا بچه‌ها یک روز قبل از آمدن من با عجله برگرشتن ایران؟!
گفت مرد حسابی زنت تو ایرانه برو از اون بپرس که چرا برگشته، زن و بچه‌ت رو ول کردی اینهمه راه اومدی اینجا از من بپرسی؟! گفتم میدونی که خواهرت بجای پاسخ سوال از دست من شکایت کرده، دلیل اینجا آمدنم هم احضاریه همین شکایت بود.‌ از ترس گرفتاری در پیچ و خم راهروهای طولانی و پیچ در پیچ دادگاه  آمدم اینجا تا از تو بپرسم، و تو حداقل به حرمت نون و نمکی که تو خونه من خوردی موظف هستی که به من جواب بدی. چرا که من به پیشنهاد تو و به امید تو همه زندگیم رو حراج کردم و بچه‌هام رو فرستادم اینجا پیش تو که بعد هم خودم بیام، مگه قرارمون این نبود؟! وگرنه که من داشتم زندگیم رو میکردم، هروقت هم خودت، سهیلا و بچه‌ها، برادرای سهیلا و پدر و مادر سهیلا میومدین ایران من نوکریتون رو میکردم...!
اما انگار هیچی یادش نبود و تصمیم داشت که به حرف من گوش نکنه، مرتب داد و بیداد میکرد و می‌گفت پاشو برو دنبال زندگیت...
رفتم نشستم پشت یکی از میزها و گفتم اصلا ما اومدیم اینجا پیتزا بخوریم پولش رو هم میدم. یه چند دقیقه بیا بشین اینجا با هم حرف بزنیم. گفت من حرفی با تو ندارم هر چی میخوای بدونی برو ایران از زنت بپرس. گفتم علی چه شبهایی که تو خونه من نشستیم تا صبح گپ زدیم و دم از مردی و مردانگی زدیم، حالا ده دقیقه نمی‌خوای بشینی اینجا با من حرف بزنی؟! گفت من هیچ حرفی با تو ندارم هر حرفی داری برو ایران به زنت بگو.
آقا هادی که مردی مسن و شریک علی بود و من سوغاتی زرشک و زعفران داده بودم زنم براش ببره اومد طرف من و دست منو گرفت و گفت پاشو برو بیرون، گفتم شما دیگه چرا؟! گفت وقتی علی آقا میگه برو یعنی باید بری...! اما من نشسته بودم و داشتم به طعنه از پذیرایی و نوع رفتار علی تشکر میکردم و میگفتم دستت درد نکنه خوب جواب پذیرایی من تو ایران رو میدی...
تو این فاصله که حدود پنج دقیقه گذشته بود دیدم سهیلا زن علی و بچه‌هاش هراسان آمدند، ظاهراً تو این فاصله علی خبرشون کرده بود! سهیلا که من یک عالمه به خودش و خانواده‌اش در ایران خدمت کرده بودم وارد شد، کمی سروصدا کرد و موبایلش رو درآورد و گفت علی ولش کن الان زنگ میزنم به پلیس بیاد بندازش بیرون! سهیلا یک بار که با بچه‌ها اومده بود ایران موقع برگشت بهش گیر دادن که برای خروج از کشور باید رضایت نامه شوهر داشته باشه، یک هفته‌ای هر روز صبح با خودم میبردمش دفتر مجله و مابین ساعت کاری دنبال کارش می‌رفتیم سفارتخانه، وزارت امورخارجه، محضر و غیره. توی اون چند روز که کار منو دیده بود به من می‌گفت آقای رئیس جمهور! از سهیلا تشکر کردم و گفتم سهیلا منم آقای رئیس جمهور، همه چی یادت رفته؟! اینجوری میخواستی جبران کنی و میخوای زنگ بزنی به پلیس؟! برای چی؟! داشتم حرف میزدم که دیدم شماره پلیس رو گرفت و شروع کرد به سوئدی حرف زدن. به اینجا که رسید به جواد گفتم تو برگرد خونه من خودم بعدا میام.
من نمی‌دونم به سوئدی چی به پلیس گفتند که چند دقیقه بعدش دو تا پلیس مرد اومدن، چشمتون روز بد نبینه پلیس که چه عرض کنم! یکیشون یک سگ هاری بود و از همون اول که وارد شد خون جلو چشماش رو گرفته بود. از در وارد شد و با اشاره علی به من صاف اومد بدون هیچ سوال و جوابی دست منو گرفت و منو کشید برد بیرون. یک پوشه پلاستیکی دکمه دار که داروها، آمپول گراستین و نسخه ها و پرونده پزشکیم توش بود رو ازم گرفت و انداخت روی ماشین و منو برگردون رو به دیوار، درست مثل تو فیلمها که پلیس میخواد کسی رو خلع سلاح کنه با لگد پوتینهاش پاهامو باز کرد و دستهامو کشید بالا، همه جام رو گشت و جیبهام رو خالی کرد روی کاپوت ماشین.
اما من چیزی نداشتم وسایل جیبم رو برداشتم و داشتم به انگلیسی دست و پا شکسته میپرسیدم که جرم من چیه؟ دیدم داره داخل پوشه من رو نگاه میکنه و داروها و آمپولها رو گرفت دستش و گفت اینها چیه؟ گفتم داروهای سرطانه و برای همه‌شون نسخه دارم، البته لازم نبود که ثابت کنم که بیمار هستم چون ظاهر درب و داغونم نشون میداد که من چه وضعی دارم. داروها و نسخه ها رو یه کم پشت و رو کرد و گذاشت سر جاش، مرتب هم می‌گفت یو ماست دونت کام هیر! همینطور که پلیس داشت با توهین به من توپ و تشر میزد من داشتم از علی و زنش تشکر می‌کردم و به کارگرهاش که دیگه تبدیل به تماشاچی رفتار پلیس با من شده بودند میگفتم ببینید این آقا پانزده ساله برادر زن منه و در این مدت خودشون و خانواده این خانم یک گونی نمک تو خونه من خوردن، اما حالا که من اومدم اینجا تو مملکت غریب زنگ زدن به پلیس...!
شاید فقط شاید اینجا کمی خجالت کشیدند چون به پلیس چیزی گفتند که پلیس حرفهای منو قطع کرد و منو انداخت عقب ماشین و در رو بست. یه چند دقیقه‌ای با اونا حرف زدند و آمدند تو ماشین، تا نشستند همان پلیس جوان برای دهمین بار برگشت با توپ و تشر گفت که حق نداری اینجا بیای و راه افتاد. پیش خودم گفتم خب الان منو میبرن اداره پلیس و سین جین که چرا رفتم اونجا و لابد برام مترجم میگیرن و من به کمک مترجم میتونم حرفهام  رو بزنم.
حدود یک ربع منو چرخوندن و از اون منطقه دور کردند، اما با کمال تعجب دیدم که ماشین پلیس داره می‌ره تو جاده های فرعی و پرت! تعداد خونه‌های مسکونی کم و کمتر میشد و من کم کم داشتم شک میکردم که اینها منو ببرن اداره پلیس، در نهایت تو یکی از جاده های فرعی کنار کوه رفتند داخل و بعد از کلی مسافت کنار یک پرتگاه ماشین رو نگه داشتند، دیگه داشت ترس بر من غالب میشد. یاد دموکراسی و حقوق بشر اروپا افتادم که در اون لحظه شبیه یک سراب شده بود، گفتم نکنه میخوان بلایی سرم بیارن؟! به قول شاعر طفلی تو خیالش چه قصرا ساخته، اما به اینجا که رسیده باخته. ماشین متوقف شد و پلیس جوان از ماشین پیاده شد و درب سمت منو باز کرد و با تشر گفت بیا پایین، من که حسابی ترسیده بودم گفتم چرا باید اینجا پیاده بشم؟ مگه منو نمیبرین ایستگاه پلیس؟ جمله‌ام تموم نشده بود که پلیس خیلی عصبانی پوشه دستم رو قاپید و پرت کرد به سمت شیب جاده که بیشتر به دره شبیه بود، لباس روی کتف‌م رو گرفت و از ماشین پیاده‌ام کرد و چشم تو چشمم شد و با تحکم گفت اگه باز هم بری پیتزافروشی بازداشت میشی...
تازه فهمیدم که می‌خواد منو تو بر بیابان پیاده کنه و بره، شروع کردم به توضیح التماس گونه که من بیمار هستم و لباس گرم هم ندارم، شما نمیتوانید منو تو این سرما اینجا ول کنید، من اینجا رو بلد نیستم یا منو ببرید ایستگاه پلیس یا منو تو یک خیابان اصلی پیاده کنید تا بتونم برم هتل یا اداره مهاجرت. اما هیچ فایده‌ای نداشت من داشتم حرف میزدم که بی اعتنا سوار ماشین شدند و با یه تیکاف تو تاریکی گم شدند...!
ساعت حدود هفت بعدازظهر بود و این ساعت در زمستان‌های سوئد یعنی تاریکی مطلق و سرمای خشک و سوزان، این فصل از سال ساعت چهار بعدازظهر هوا تاریک میشه تا فردا ده و یازده صبح و من که نه کفش و نه لباس گرم داشتم باید تو تاریکی پیاده راه میوفتادم تا به شهر برسم. با اون وضعیت روحی و جسمی درب و داغون چند دقیقه‌ای با چراغ موبایلم توی تاریکی دره دنبال پوشه مدارک و داروهام گشتم، پایین دره پر درخت و به ظاهر شروع جنگل بود که ترس تو دلم انداخته بود. پوشه رو به زحمت پایین دره پیدا کردم و به سختی چهار دست و پا از دره اومدم بالا. شوکه شده بودم و باور نمی‌کردم که پلیس سوئد با وجود اینکه داروها آمپول و مدارک پزشکی منو دید این کار رو با من کرده باشه! پوشه رو گذاشتم توی لباسم تا بتونم دستهام رو بگذارم تو جیبم و درمانده و ناامید راه افتادم...
اینکه در آن شب کذایی چه بر من گذشت خدا میدونه، حدود شش ساعت پیاده تو کوه و جنگل راه رفتم و دور خودم چرخیدم تا تونستم خودمو به جاده اصلی برسونم و ساعت چهار صبح به کمپ اداره مهاجرت رسیدم. با اینکه پاهام تاول زده بود اما از سرما هیچ دردی رو حس نمی‌کرد و سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود، جوری که تا یک هفته مریض بودم و تب و لرز شدید داشتم...
فردای آن روز به هر سختی بود رفتم اداره پلیس منطقه موندال و از علی و پلیس شکایت کردم، اما شکایتم به جایی نرسید و بعد از چند ماه نامه دادگاه اومد که پرونده مختومه شد...
در کل سه بار اون سالهای اول رفتم سراغ علی، و هر سه بار اول زنگ زده به سهیلا و بعد به پلیس، هرچند دو دفعه بعدش پلیسها رفتار مناسبی داشتند و فقط از من سوال و جواب کردند اما رفتار علی و سهیلا هیچ تغییری نکرد! همچنان بی شرم و بی چشم و رو!
عکس: تصویر شکایت من در روز بیست و پنجم فوریه سال۲۰۱۱ از پلیس سوئد و تصویری از این حقیر سراپا تقصیر که در آن تاریخ در اوج بیماری بودم...

نظرات