احساس بیمار سرطانی

همیشه گفتم که گذشته از مشکلات سرطان، این بیماری برام تجربه بسیار ارزشمند و جالبی بوده، هرچند که بعضی از عزیزانم رو بخاطر این بیماری از دست دادم اما خیلی چیزهای دیگه بدست آوردم.
اونهائی که به این بیماری یا بیماریهای مشابه مبتلا هستند، در یک چیز با هم همعقیده اند، در اکثر این بیماران توجه به معنویات بیشتر میشه و معتقدند که بیماری نگاهشون رو به دنیا عوض کرده، و دنیا رو زیباتر از اون چیزی که هست میبینند، زیبائیها و مهربونیهائی که مردم عادی فقط توی محوطه قبرستون روش فکر میکنند. 

بعضی از دوستان میپرسند که: یعنی چی!؟ چه چیزیش باعث میشه که شخصیت ذاتی و روح و روان آدم تغییر پیدا کنه!؟

جواب: حتما خیلی از دوستان حس و حال ورود به قبرستون رو میدونند، اولین حسی که سراغ آدم میاد حس فروتنیه، و اولین چیزی که به ذهن آدم میرسه اینه که دنیا ارزشی نداره و باید با هم مهربون باشیم. وارد قبرستون که میشی، ترس از مرگ و دیدن آخر خط باعث میشه که تو این فرصت کوتاه همه افکار پیرامون دنیای فانی به مغزت هجوم بیاره. در واقع قبرستون تنها جائیه که باعث میشه آدم به رفتار خودش فکر کنه، اینکه چطور باید خطاهای قبلی رو جبران کنه و در آینده طوری رفتار کنه که پسفردا تک و تنها و روسیاه نیارنش قبرستون. همزمان به قدرت خداوند و مفهوم زندگی هم که پایانش مرگه فکر میکنه.

رفتن به قبرستون به روحیه و شخصیت آدم کمک میکنه تا کمی به انسان بودن فکر کنی و زیاد به مسائل دنیوی دل نبندی، به کسی ظلم نکنی، بد کسی رو نخوای، به ناموس مردم نگاه بد نکنی، به مال دزدی و حروم دست نزنی، همه چیز و همه کس رو دوست داشت باشی و به همه عشق بورزی...
اما متاسفانه این احساسات فقط توی اون یک ساعتیه که تو قبرستون هستی، وقتی که بیرون اومدی همه این افکار و قوانین دست و پاگیر انسانی به کلی از مغز آدم بیرون میره و فراموش میشه.

حالا فکرشو بکنید، یه مریض سرطانی که هر روز با مرگ دست و پنجه نرم میکنه، "به اجبار" هر روز به قبرستون فکر میکنه، و این تکرار هر روزه همراه با درد این فرصت رو بهش نمیده که این افکار ارزشمند انسانی رو از خودش دور کنه. واقعیت زندگی بیمار خیلی به مرگ نزدیکه و این موضوع اصلا شوخی بردار نیست، حال و هوای یه محکوم به اعدام رو داره که هرآن ممکنه بلندگوی اوین اسمشو بخونه و بره به قبرستون.
تجربه شخصی خودم در مورد سرطان اینه که: همون حسی که آدم تو قبرستون بهش دست میده، در طول بیماری همیشه همراهته، چراکه در تمام دوران بیماری خودت رو به مرگ نزدیک و توی قبرستون میبینی، این دیدار و ملاقات هر روزه با مرگ و فکر کردن هر روزه به قبرستون باعث میشه که ترس آدم هم از مرگ بریزه، دیگه هیچ چیزی نمیتونه منو از مرگ بترسونه، چونکه چهارسال و اندی همبازی هر روز من بوده، تمام این مدت توی قبرستون بودم و با مرگ زندگی کردم. از این ببعد مرگ فقط میتونه منو به یاد دوران بیماریم بندازه، که البته این برام تلنگریه که ازش استقبال میکنم.
اما انصافا این نزدیکی و همنشینی با مرگ، زیاد هم بد نیست، اگه بتونی از نگاهی متفاوت با این موضوع برخورد کنی، قطعا لذتهای خاص خودش رو داره. میتونی به یک دنیای دیگه سفر کنی و با چشم سوم دنیا رو بنگری، این یه فرصت طلائیه که برای هرکسی پیش نمیاد. مثل این میمونه که همه دنیا رو با تلویزیون سیاه و سفید میبینند، و تو جزء معدود افرادی هستی که تلویزیون ال سی دی رنگی داری.
اما لازمه لذت بردن از این بیماری دردناک اینه که با قدرت باهاش برخورد کنی، اگه از جایگاه ضعف و ناتوانی و تسلیم بهش نگاه کنی، داغونت میکنه و از پا درت میاره و هیچ لذتی هم نصیبت نمیشه.
کاش میشد هر روز صبح که از خونه میزنیم بیرون، قبل از شروع کار روزانه یه سری به قبرستون بزنیم، امیدوارم بعد از این بیماری از مرگ زیاد فاصله نگیرم تا مانند از گورستان برگشتگان همه چیز رو فراموش نکنم.




نظرات