دنیای بچه ها

همسایه بالائی یه دختر داره که هم سن و سال نگینه، هر وقت میبینمش منو یاد نگین میندازه، نگین رو میشناسه و میدونه که چهارساله ازش دورم، گاهی اوقات میاد پائین و با همدیگه به دو تا مرغ عشق غذا میدیم، نمیتونم بگم که چقدر خوشحالم و گاه غمگین، از اینکه تو این روزای دلتنگی و این غربت کسی رو میبینم که منو یاد نگین میندازه.
چند وقت پیش از طرف مدرسه بهش کارت هدیه مک دونالد داده بودند، اما تو شهر ما رستوران مک دونالد نیست و نتونسته بود از کارت هدیه استفاده کنه، با ماشین خودم بردمشون شهر خووده. دخترک که غذاش مجانی بود، ما هم یه همبرگر مک دونالد زدیم... یاد ایران افتادم که بیشتر هفته ها شب جمعه با زن و بچه همراه با آقای زهره و بچه هاش میرفتیم پیتزا بوف تهران... یادش بخیر.
فردای اون روز برای تشکر یه نقاشی برام کشید، همه آرزوهای شیرین این دختر بچه برای من، توی این نقاشی جا داده شده. البته طفلکی عمق فاجعه زندگی منو نمیدونه و فقط با نگاه کودکانه خودش آرزو کرده.


نظرات