تراژدی شِلِر؛ روایت تکان‌دهنده محمد نوری‌زاد از بازداشت و خودکشی دختر دانشجو در کرمانشاه

روز بیست وچهارم مهرسال نود، رهبر درجمع دانشگاهیان دانشگاه رازی کرمانشاه حضور یافت. آن روز پنجمین روز از سفر رهبر به کرمانشاه محسوب می شد. وی درآن روز سخنان برخی از دانشجویان و اساتید را شنید و خود نیز مفصل سخن گفت.
اتفاقاً جمعی ازدانشجویان طوماری تهیه کرده بودند به امضای هفتاد هشتاد نفر. یکی ازآنان حتی بخش هایی ازآن را برای رهبرمی خواند. نوشته ای انتقادی ازوضعیت جامعه و دانشگاه. یکی ازامضاء کنندگان این طومار، شِلِربوده است. دختری که درترمِ پایانیِ رشته ی علوم سیاسی دانشگاه رازی درس می خوانده وبقدرخود ازعلم سیاست وعلم مملکت داری چیزهایی می دانسته. فردای آن روزشلرگم می شود. تماس های پدر و مادر به نگرانی می انجامد. چند روزی می گذرد. نخیر، خبری ازشلرنیست. پدرهمه جا را زیرپا می گذارد. برای یک طایفه، گم شدن یک دختربا کلی حرف وحدیث همراه است. شلر یعنی کجاست؟ یک ماه می گذرد. دوماه سه ماه چهارماه. کمی به پنج ماه مانده است که اززندان اوین به پدرزنگ می زنند. که: بیا ودخترت را ببر.

پدرسراسیمه به تهران می رود. به زندان اوین. بعد ازکلی معطلی، درِ زندان گشوده می شود. بانوانی زیربغل شلر را گرفته اند. روی پایش بند نیست. ای خدا، این که شلر نیست. شلر برورویی داشت. چالاک و ورزشکار و کمی حتی تپل بود. این دخترکه چهل پنجاه کیلو بیشتر وزن ندارد. پدر شلر را تحویل می گیرد. بشرطی که هروقت زنگ زدند وگفتند: بیاورش، بیاوردش. شلر اما مرده ای بود. لاغر و ناتوان. با پاهایی لرزان. او را لای پتویی می پیچند و به کرمانشاه و از آنجا به روستا می برند. تا چهار ماه، شلر اگر میخواست جابجا شود، باید زیر بغلش را می گرفته اند. کارش سکوت بوده وسکوت و بُهت وبُهت. هماره به یک جا خیره می شده وبا کسی سخنی نمی گفته. تا این که کم کم رمق می گیرد. سرپا می شود. اما جرأت خروج ازخانه را ندارد.
سال گذشته کمی پیش ازاین روزها ” برادران” زنگ می زنند. که: شلر را بیاور. داستان تلفن را به شلر میگویند. که آماده شو. سه روز مهلت داده اند. شلر دو روز درخود فرو میشود. باز همان سکوت و بُهت و زانوان لرزان. درانتهای روز دوم، که فردایش باید حرکت می کرده اند، شلر را می بینند که خوابیده. این چه وقت خواب است؟
پدربزرگ، ازسالهای دور، یک تفنگ شکاری داشته که درخانه ی آنها نگهداری می شده است. یک حوله ی خیس، پیچیده برسرِلوله ی تفنگ، انگشت برماشه، و: شلیک!
محمد نوریزاد
Photo: ‎تراژدی شِلِر؛ روایت تکان‌دهنده محمد نوری‌زاد از بازداشت و خودکشی دختر دانشجو در کرمانشاه

روز بیست وچهارم مهرسال نود، رهبر درجمع دانشگاهیان دانشگاه رازی کرمانشاه حضور یافت. آن روز پنجمین روز از سفر رهبر به کرمانشاه محسوب می شد. وی درآن روز سخنان برخی از دانشجویان و اساتید را شنید و خود نیز مفصل سخن گفت. 
اتفاقاً جمعی ازدانشجویان طوماری تهیه کرده بودند به امضای هفتاد هشتاد نفر. یکی ازآنان حتی بخش هایی ازآن را برای رهبرمی خواند. نوشته ای انتقادی ازوضعیت جامعه و دانشگاه. یکی ازامضاء کنندگان این طومار، شِلِربوده است. دختری که درترمِ پایانیِ رشته ی علوم سیاسی دانشگاه رازی درس می خوانده وبقدرخود ازعلم سیاست وعلم مملکت داری چیزهایی می دانسته. فردای آن روزشلرگم می شود. تماس های پدر و مادر به نگرانی می انجامد. چند روزی می گذرد. نخیر، خبری ازشلرنیست. پدرهمه جا را زیرپا می گذارد. برای یک طایفه، گم شدن یک دختربا کلی حرف وحدیث همراه است.  شلر یعنی کجاست؟ یک ماه می گذرد. دوماه سه ماه چهارماه. کمی به پنج ماه مانده است که اززندان اوین به پدرزنگ می زنند. که: بیا ودخترت را ببر.

پدرسراسیمه به تهران می رود. به زندان اوین. بعد ازکلی معطلی، درِ زندان گشوده می شود. بانوانی زیربغل شلر را گرفته اند. روی پایش بند نیست. ای خدا، این که شلر نیست. شلر برورویی داشت. چالاک و ورزشکار و کمی حتی تپل بود. این دخترکه چهل پنجاه کیلو بیشتر وزن ندارد. پدر شلر را تحویل می گیرد. بشرطی که هروقت زنگ زدند وگفتند: بیاورش، بیاوردش. شلر اما مرده ای بود. لاغر و ناتوان. با پاهایی لرزان. او را لای پتویی می پیچند و به کرمانشاه و از آنجا به روستا می برند. تا چهار ماه، شلر اگر میخواست جابجا شود، باید زیر بغلش را می گرفته اند. کارش سکوت بوده وسکوت و بُهت وبُهت. هماره به یک جا خیره می شده وبا کسی سخنی نمی گفته. تا این که کم کم رمق می گیرد. سرپا می شود. اما جرأت خروج ازخانه را ندارد. 
سال گذشته کمی پیش ازاین روزها ” برادران” زنگ می زنند. که: شلر را بیاور. داستان تلفن را به شلر میگویند. که آماده شو. سه روز مهلت داده اند. شلر دو روز درخود فرو میشود. باز همان سکوت و بُهت و زانوان لرزان. درانتهای روز دوم، که فردایش باید حرکت می کرده اند، شلر را می بینند که خوابیده. این چه وقت خواب است؟ 
پدربزرگ، ازسالهای دور، یک تفنگ شکاری داشته که درخانه ی آنها نگهداری می شده است. یک حوله ی خیس، پیچیده برسرِلوله ی تفنگ، انگشت برماشه، و: شلیک!‎

نظرات