چرخ ریسک


توی این چند روز اخیر دو/سه تا اتفاق خوب افتاده که نمیدونم کدومشو اول بگم... بذار دومی رو اول بگم: تو این سه سال و اندی که نگین رو نتونستم ببینم خیلی بهم سخت گذشته، خیلی وقتها از طرف نگین با خودم حرف میزدم، گاهی وقتها با صدای بلند با عکسش حرف میزدم، برای حرف زدن با نگین تو خیالم از همه چیز استفاده کردم، حتی براش صفحه فیس بوک ساختم، اما هیچ کدوم از اینها دلتنگی من برای دخترم رو کم نکرد....
چند روزه که یک پرنده خشگل که نمیدونم اسمش چیه اومده تو خونه من، من اسمش رو گذاشتم نگین و باهاش حرف میزنم. درست مثل وقتی که با نگین حرف میزدم. براش برنج میپزم و میگذارم روی طاقچه و بهش میگم: نگین جان، دخترم بیا غذاتو بخور... یکی از همسایه های من یک خانواده افغانی هستند، اگه صدای منو بشنون، فکر میکنن که من دیوانه شدم (مدیون من و هفت پشت من هستید اگه فکر کنید که من دیوانه شدم) وقتی که توی خونه از روی این پرده پرواز میکنه روی پرده اتاق دیگه و اینور و اونور میره، یاد روزهائی میوفتم که نگین تازه راه افتاده بود و تو خونه بدوبدو میکرد. خیلی دوستش دارم اما باید ولش کنم که پرواز بکنه و بره.
خبر خوب اول رو که گفتم دوم میگم، بعدا میگم.
 

نظرات