تبلیغات انتخابات حاجی آقا


نزدیک انتخابات است و همه آقازاده ها و رجال سیاسی نه چندان محترم دست به کار تبلیغات شده اند، تا بلکه بتوانند شیره پرمایه تری بر سر مردم فلک زده بمالند. در این وادی وانفسا که انتخابات نمایش دموکراسی به حساب می آید هر کدام به فکر ایده تبلیغاتی جدیدی هستند.
در این اوضاع و احوال بد ندیدم که قسمتی از کتاب حاج آقا نوشته صادق هدایت را که مربوط به تبلیغات انتخاباتی حاجی آقاست رو بطور خلاصه برای دوستان بازگو کنم. حاجی آقا بی شباهت با آقایانی نیست که هر شب بهشان تکلیف میشه تا برای خدمت به خلق کاندید شوند:

حاجی آقا خطاب به منادی الحق (شاعر): قول دادم در یکی از مجالس ادبی قصیده ای راجع به دموکراسی بخوانم، اینه که از شما خواهشمندم اگه ممکنه شعری چیزی راجع به دموکراسی بگید، البته این خدمت را فراموش نخواهم کرد. میدانید حالا دموکراسی مد شده، یه وقت بود شعرا مداحی شاه و اعیان و بزرگان را میکردند. برای من هم خیلیها شعر گفتند، لابد شما هم طبع خود را در این زمینه آزمودید. حالا دیگه مد عوض شده، میخوام بگم امروز عوض شاعر، ما محتاج مرد کار هستیم که هفت در را، به یک دیگ محتاج بکنه، اما خوب برای فرمالیته بد نیست، مخصوصا که دوره انتخاباته و تاثیر داره. اینه که خواستم با شما خلوت کنم، البته اجرتان پامال نمیشه.
منادی الحق ( شاعر): کمان میکنم که سوءتفاهم شده، به آن معنی که شما شعر میخواهید، از عهده بنده خارج است.
حاجی آقا: شکسته نفسی میفرمائید! برای شما کاری نداره، من خیلی از شعرای معاصر رو میشناسم، اگر لب تر کرده بودم حالا سر و دست میشکستند. اما تعریفهائی که از مقام ادبی شما شنیدم و میدانستم آدم گوشه نشین و محتاج به معرفی و پشتیبانی هستید، این بود که شما را در نظر گرفتم.
منادی الحق: شما اشتباه میکنید، من احتیاجی به معرفی و عرض اندام ندارم، از کسی هم تا حالا صدقه نخواسته ام. برای شما شعر بی معنی، بلکه مضر است و شاعر گداست. فقط دزدها و سردمداران و گردنه گیرها و قاچاق چیها عاقل و با هوشند و کار آنها در جامعه ارزش دارد.
حاجی که منتظر این جواب نبود از جا در رفت و زبانش به لکنت افتاد: شما هم... عضو همین جامعه... هستید... گیرم دزد و بی عرضه...
منادی الحق حرفش را برید: حق با شماست، درین محیط پست احمق نواز، سفله پرور و رجاله پسند که شما رجال برجسته آن هستید و زندگی را مطابق حرص و طمع و پستی و حماقت خودتان درست کرده اید و از آن حمایت میکنید، من در این جامعه که فراخور زندگی امثال شما درست شده نمیتوانم منشا اثر باشم، وجودم عاطل و باطل است، چون شاعرهای شما هم باید مثل خودتان باشند. اما افتخار میکنم درین چاهک خلاء که بقول خودتان درست کرده اید و همه چیز با سنگ دزدها و طرارها و جاسوسها سنجیده میشود و لغات مفهوم و معانی خود را گم کرده، درین چاهک خلاء هیچ کاره ام، توی این چاهک فقط شماها حق دارید که بخورید و کلفت بشوید. این چاهک به شما ارزانی! اما من محکومم که از گند شماها خفه بشم. آیا شاعر گدا و متملغ است یا شماها که دائمن دنبال جامعه موس موس میکنید و کلاه مردم را برمیدارید و بوسیله عوام فریبی از آنها گدائی میکنید؟
حاجی از روی بی حوصلگی: به، اووه! کفری به کمبزه نشده که! شعر که برای مردم نان و آب نمیشه، قابلی نداره، از صبح تا شام مدح همین دزدها رو میگید و با گردن کج پشت در اطاقشان انتظار میکشید که شعرتان را بخوانید و صله بگیرید. (حاجی از حرف خود پشیمان شد) اجازه بدید مقصودم...
منادی الحق: مقصودتان شعرای گدا و پست مثل خودتان است. اما قضاوت شعر و شاعر به تو نیامده، شما و امثالتان موجودات احمقی هستید که میخورید و عاروق میزنید و میدزدید و میخوابید و بچه پس می اندازید. بعد هم میمیرید و فراموش میشوید. حالا هم از ترس مرگ و نیستی مقامی برای خود قائل شدی.
هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکی دو نفر برای تبرئه این قافله گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و جماع کردند و فقط قازورات از خودشان به یادگار گذاشتند به زندگی آنها معنی بدهد، به آنها حق موجودیت بدهد. آنچه که بشر جستجو میکند، دزد و گردنه گیر و کلاش نیست، چون بشر برای زندگی خودش معنی لازم دارد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال تو را تبرئه بکند و شما خواهی نخواهی معنی زندگی خودتان را از او میگیرید  و به او افتخار میکنید. اما حال که علم و هنر و فرهنگ از این سرزمین رخت بربسته، معلوم میشود فقط دزدی و جاسوسی و پستی به این زندگی معنی و ارزش میدهد.
همای گو مفکن سایه شرف هرگز    بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد!
حق با شماست که به این ملت فحش میدهید، تحقیرش میکنید و مخصوصا لختش میکنید. اگر ملت غیرت داشت، امثال شما را سر به نیست کرده بود، ملتی که سرنوشتش به دست اراذل و اوباش...

حاجی وحشت زده خودش را جمع و جور کرد: حرف دهنت را بفهم، به من جسارت میکنی؟ از دهن سگ دریا نجس نمیشه! من هفتاد ساله که توی این محل بنامم، مردم امانتشان را پیش من میگذارند، زنشان را به من میسپرند، تا حالا کسی....
منادی الحق: هفتاد سال است که مردم را گول زدی، چاپیدی، به ریششان خندیدی، آنوقت پولهای دزدی را برده ای کلاه شرعی سرش بگذاری، دور سنگ سیاه لی لی کردی، هفت تا ریگ انداختی و گوسفند کشتی. اینم نمایش تمام فداکاری توست. اما چرا مردم پولشان را به تو میسپرند، برای اینست که پول پول را میکشد، از صبح زود مثل عنکبوت تار میتنی، دزدها و گردنه گیرها و قاچاق ها را به سوی خودت میکشی. کارت کلاه برداری و شیادی است، گمان میکنی پشت در پشت به این ننگ ادامه خواهی داد؟ (خنده عصبانی کرد) اشتباه است. اگر تا یک نسل دیگر سرنوشت این مردم به دست شماها باشد، نابود خواهد شد، اگر دور خودتان دیوار چین هم بکشید، دنیا به سرعت عوض میشود. شماها کبک وار سر خودتان را زیر برف قایم کردید. بر فرض که ما نشان ندهیم که حق حیات داریم، دیگران به آسانی جای ما را خواهند گرفت، آنوقت خداحافظ حاجی آقا و بساطش. اما آسوده باش، آنوقت تخم و ترکه ات هم توی همین گوری که برای همه میکنی، به درک واصل خواهند شد. اگر با پولت به خارجه هم فرار کنی، محض مصلحت روزگار تو رویت لبخند میزنند، اما فردا بجز آخ و تف و اردنگ چیزی عایدت نمیشود و همه جا مجبوری مثل گربه کمر شکسته این ننگ را به دنبال خودت و نسلت بکشانی.
حاجی آقا: خجالت بکش، خفه شو!
منادی الحق: وقتی که آدم سر چاهک ساخت حاجی آقاها نشسته، از مگسهای آنجا خجالت نمیکشه.
رنگ حاجی آقا مثل شاه توت شده بود: به تربت مرحوم ابوی قسم! اگر زمان شاه شهید بود....
منادی الحق: پدرت هم مثل خودت دزد بود، آدمیزاد لخت و عور بدنیا می آید و همانطور هم میمیرد، هر کس پول جمع کرده یا خودش دزد است و یا وارث دزد، اما تو دو ضربه میزنی! هم پدرت دزد بوده و هم خودت دزدی.
چشمهای حاجی مثل کاسه خون شده بود: حالا دارم به مضار دموکراسی پی میبرم و میفهمم که تو دوران رضاخان، معقول تامین جانی و مالی داشتیم، پسره بی حیا... پاشو گمشو...اوخ، اوخ...
صدای منادی الحق میلرزید: برو هندونه کثافت، تو داری نفس از ماتحت میکشی، همه حواست توی مستراح و آشپزخونه و رختخواب است. آنوقت میخواهی وکیل این ملت هم بشوی تا بهتر بتوانی به خاک سیاهش بنشانی، دست پاچه آینده تولید مثل هایت هستی تا ریخت منحوست، به مردمان آتیه هم تحمیل بشود. میخواهی بعد از خودت در این هشتی باز بماند و باز هم یک نفر با شهوت و تقلب و بیشرمی خودت اینجا بنشیند و گوش مردمان آینده را ببرد. تو وجودت دشنام به بشریت است، نباید هم که معنی شعر را بدانی، اگر میدانستی غریب بود. تو هیچ وقت در زندگی زیبائی نداشتی و ندیدی و اگر هم دیدی سرت نشده، یک چشم انداز زیبا هرگز ترا نگرفته، یک صورت قشنگ یا موسیقی دلنواز تو را تکان نداده و کلام موزون و فکر عالی هرگز به قلبت اثر نکرده. تو تنها اسیر شکم و زیر شکمت هستی، حرص میزنی که این زندگی ننگین که داری در زمان و مکان طولانی تر بکنی. از کرم، از خوک هم پست تری، تو پستی را با شیر مادرت مکیدی، کدام خوک جان و مال همجنس خودش را به بازیچه گرفته یا پول آنها را اندوخته؟ و یا خوراک و دوای آنها را احتکار کرده؟ تو خون هزاران بیگناه را از صبح تا شام مثل زالو میمکی و کیف میکنی و اسم خودت را سیاستمدار و اعیان گذاشتی!
این محیط پست و ننگین هم امثال تو را میپسندد و از تو تقویت میکند و قوانین جهنمی این اجتماع فقط برای دفاع از منافع خوکهای جهنمی افسار گسیخته مثل تو درست شده و میدان اسب تازی را به شما داده...
تف به این محیطی که تو را پرورش داده... اگر لیاقت اخ و تف را داشته باشد! بقدر یک خوک، بقدر یک میکرب طاعون در دنیا، زندگی تو معنی نداره... هر روزی که سه چهار هزار تومان بیشتر دزدیدی، آن روز را جشن میگیری. با وجودی که رو به مرگی و از درد پیچ و تاب میخوری، باز هم دست بردار نیستی! طرفداری از دموکراسی میکنی برای اینکه دوا و غذا مردم را احتکار بکنی، حتی از احتکار واجبی هم رو برگردان نیستی. میدانی؟ توبه گرگ مرگ است. آسوده باش! من دیگر حرفه شاعری را طلاق دادم، بزرگترین و عالی ترین شعر در زندگی من از بین بردن تو و امثال توست که صدها هزار نفر را محکوم به مرگ و بدبختی میکنید و رجز میخوانید، گورکن های بی شرف...
حاجی رنگش کبود شده بود و ماتش زده بود، بطوری که درد ناخوشی خود را حس نمیکرد، منادی الحق بلند شد در کوچه را به هم کوبید و رفت...
حاجی با صدای خفه ای گفت: آهای مرااااد، هوااااار، به دادم برسید... مثل اینکه انعکاس صدای خودش را شنید، همه جا ساکت بود. وحشت کرده بود و دوباره گفت: کیه اینجا؟  این مرتیکه سوء قصد داره...

مراد حجت الشریعه (مجتهد مذهبی، آخوند) را با خود آورده بود، حاجی صدا زد مراد!
مراد از توی حیاط وارد شد: بله قربان؟
هر کس آمد منو خواست بگو آقا منزل نیستند، اگر چائی حاضره دو تا پیاله برایمان بیار.
حجت الشریعه دستور داد: استکانش نقره نباشد.
مراد که رفت حاجی گفت: شما همانقدر از طلا و نقره بدتان میآید که من ! اما امروز حرفهای جدی تری داریم: میخواستم راجع به مطلب بسیار مهمی با شما صحبت کنم. همینقدر سربسته میگم که اوضاع بسیار وخیمه و باید دست به اقداماتی زد. خودتان بهتر میدانید که ایران بوی نفت میده، یک جرقه کافیه که آتش بگیره، برای جلوگیری از این پیش آمد، ما محتاج به ملت احمق و مطیع و منقاد هستیم. اما تشکیل این احزاب و دسته هائی که راه افتاده و دم از آزادی و منافع طبقه کارگر میزنند و زمزمه هائی که شنیده میشه خطرناکه، خطر مرگ داره. 

نباید گذاشت که پشت مردم باد بخوره و یوغ اسارت را از گردنشان بردارند و تکانی بخورند، باید دستگاه قدیم را تقویت کرد، یعنی اگه قرار بشه که مردم افسار سرخود بشند، مثل منادی الحق، دیگه جای من و شما نیست. تا موقعی که مردم سر به گریبان وحشت آن دنیا و شکیات و سهویات نباشند، در این دنیا مطیع و منقاد نخواهند ماند. آنوقت ماها نمیتوانیم به زندگی خودمان برسیم. تا ترس و زجر و عقوبت دنیوی و اخروی در میان نباشه، گمان میکنی میآیند برای من و شما کار میکنند؟ این پنبه را از گوشتان دربیارید. واضح تر بگم: اگر ما مردم را از عقوبت آن دنیا نترسانیم، فردا کلاه ما پس معرکه است.
اگه عمله روزی ده ساعت جان میکنه و به نان شب محتاجه و من انبار قالیم تا طاق چیده شده، باید معتقد باشه که تقدیر این بوده. فردا بیا به آنها بگو همه اینها چرت و پرته، که او کار کرده و من کارشکنی کردم، آنوقت خر بیار و باقالی بار کن! دیگر جای زندگی برای من و شما باقی نمیمانه... مردم باید گشنه و محتاج و بیسواد و خرافی بمانند، تا مطیع ما باشند. 

دنیا داره عوض میشه، اینهمه جنگ و کشتار تو اروپا درگرفته بیخودی نیست، برای اینه که مردم چشم و گوششان باز شده، حق خودشان را میخواند. در این صورت ما باید مانع پیشرفت مردم اینجا بشیم، تا دنیا به کام ما بگرده وگرنه سوپور سر گذر خواهیم شد. خوشبختانه در اینجا زمینه برای ما مساعده. وظیفه ماست که مردم را احمق نگه داریم تا سر به گریبان خودشان باشند و تو سر هم بزنند، حالا فهمیدی؟

حجت الشریعه: در این صورت باید شعائر مذهبی را تقویت کرد.
حاجی آقا: اشتباه نکنید، ما نمیخواهیم که شما بروید و نماز و روزه مردم را درست بکنید، برعکس ما میخواهیم که به اسم مذهب، آداب و رسوم قدیم را رواج بدیم. اما به اشخاص متعصب سینه زن و شاخ حسینی و خوش باور احتیاج داریم نه دیندار مسلمان، باید کاری کرد که برزگر و دهقان خودش را محتاج من و شما بدانه و شکرگذار باشه. برای اینکه ما به این مقصود برسیم، باید ناخوش و گشنه و بیسواد و کر و کور بماند و حق خودش را از ما گدائی بکنه، باید سلسله مراتب حفظ بشه وگرنه همه مردم مثل منادی الحق هرهری مذهب میشند. من سرتیپ الله وردی را که سرم کلاه گذاشت، به امثال منادی الحق ترجیح میدم، چون از خودمانه و منافع مشترک داریم.
اما فراموش نکنید که ظاهرا برای مردم باید اظهار همدردی و دلسوزی کرد، اما در باطن باید پدرشان را درآورد...
حجت الشریعه: خوب از دست بنده چه کاری ساخته است؟ خاطر مبارکتان مسبوق است، آن چند ماموریتی که از طرف حضرت عالی رفتم کارها کاملا بر وفق مراد انجام گرفت.
حاجی آقا: انجمن از شما قدر دانی خواهد کرد. صاف و پوست کنده به شما خاطرنشان میکنم که فقط به وسیله شیوع خرافات و تولید بلوا به اسم مذهب میتوانیم جلو این جنبش های تازه را بگیریم. در صورت لزوم با اجنه و شیاطین هم دست به یکی خواهیم شد، تا نگذاریم که وضعیت عوض بشه، عوض شدن جامعه یعنی مرگ ما و امثال ما.
پس وظیفه شما رواج قمه زدن، سینه زدن، بافور خونه، جن گیری، روضه خوانی، افتتاح تکیه و حسینیه، تشویق آخوند و چاقوکش و نطق و موعظه بر ضد کشف حجابه، باید همیشه این ملت را به قهقرا برگردانید و متوجه عادات و رسوم دو هزار سال پیش کرد. بی دینی زمان رضا شاه را تقبیح بکنید، چادر نماز و چادر سیاه و عمامه را بین مردم تشویق و در صورت لزوم توزیع بکنید، از معجزه سقاخانه ها غافل نباشید، ایندفعه باید توی دهات رخنه بکنید، چون تو شهرها بقدر کافی دست داریم... بعد دست کرد چکی از جیب جلذقه اش درآورد و به دست حجت الشریعه داد.
حجت الشریعه چک را گرفت و نگاه کرد، و چشمهایش برق زد و با دست لرزان آن را در جیب خود گذاشت و گفت: خدا سایه حضرت عالی را از سر ما کم نکند... بهنام




نظرات