پخمه

نمیدونم چرا مدتهاست که خودم رو شخصیت اول کتاب "پخمه" فرض میکنم!
بچه های دهه چهل و پنجاه تو سن 14/15 سالگی تو کوک کتابهای خاطره انگیزی بودند، از داستانهای پلیسی مایک هامر گرفته تا رمانهای داغ ر.اعتمادی. از "سه رفیق" ماکسیم گورکی گرفته تا "طوطی" زکریا هاشمی و داستانهای مبهم و پیچیده کافکا. اوج شهرت رمانهای برباد رفته مارگرت میچل با اون شخصیت جذاب اسکارلت اوهارا و نقش جدی رت باتلر...
یه دوست داشتیم به اسم مهدی واثقی که همکلاس مسعود(برادرم) بود و خونشون تو بهار بود. با اون میشد ساعتها بشینی و در مورد کتابهای صادق هدایت بحث کنی، بوف کور رو کاملا حفظ بود. وقتی ازش میپرسیدی صفحه پنجم پاراگراف اول چیه، تا آخر صفحه رو از حفظ میخوند. افکار صادق هدایت و اون پیر مرد خنزر پنزری واقعا روی شخصیت مهدی هم تاثیر گذاشته بود.
سنگ صبور و روز اول قبر صادق چوبک واقعا آدم رو به چالش وا میداشت، با "شوهر آهو خانم" و نوشته های محمود افغان هم خیلی حال میکردیم. عشقمون این بود که تا پنج صبح بشینیم و صد سال تنهائی مارکز رو بخونیم. یه سرک هم تو کتابهای جن گیری و تفسیرهای اریک فن دنیکن میکشیدیم که میگفت: چند کشور بزرگ گروهی میمون رو میبرن تو یه سیاره دیگه و راه و روش تکامل رو به طور نا محسوس در اختیارشون میگذارن، و معتقدن که بعدها ما انسانها میشیم خدای اونها، و این احتمال هست که برای ما انسانها هم همچین اتفاقی افتاده باشه و اصلا خدائی به این شکلی که ما تصور میکنیم وجود نداشته باشه... پدرم به خاطر همین چیزا با مطالعه غیر درسی ما مخالفت میکرد، میگفت این کتابها مغزتون رو شستشو میده، اما ما با این کتابها به خدا هم گیر میدادیم و با کارلوس کاستاندا و تعلیمات دون خوان مغز خودمون رو میترکوندیم...
توی این کتابها و داستانها، "پخمه" نوشته عزیز نسین، یکی از طنزهای خیلی جذاب برای شرایط سنی ما بود، به نظرم یکی از بهترین طنزهاست که من دو سه بار خوندمش، سریال طنز "مرد هزار چهره" مهران مدیری هم برگرفته از همین کتاب بود. البته عزیزنسین که محبوب نسل ما بود شاهکارهای دیگه ای هم داره، ولی "بچه های آخر زمان" و "پخمه" واقعا شاهکاره، باورتون نمیشه که تا پنج صبح مینشستیم کتاب رو میخوندیمو غش غش... با خودمون میخندیدیم.

حالا که به خودم نگاه میکنم، همه مشکلاتی که تو این سالها داشتم(مشکلات نگین، فروش و حراج همه زندگی، و کوچ اجباری و گیر افتادن تو غربت، برگشتن نسترن و نگین به ایران که همه آرزوهامون رو برای نگین به باد داد) از من یه آدم پخمه ساخته. تو سه سال اخیر بعد از درگیری با سرطان و مشکلات دیگه... تازه یه کار تو سوئد پیدا کرده بودم، قرار بود یه مدت کار کنم، اگه خوششون اومد اسم منو تو لیست بیمه و مالیات رد کنن. اما بعد از حدود دو ماه، وقتی که رفته بودم روی نردبون آهنی تا کابل برق سقف کارخونه رو قطع کنم، نردبون از زیرم در رفت، و من از اتفاع شش متری بدون چتر، سقوط کردم و افتادم روی پله آهنی...
اگه روی کف کارخونه که سیمان سفید بود میوفتادم خیلی بهتر بود، اما از شانس بد، صاف افتادم روی پله آهنی. آرنج دست چپم شکست، که با پیچ و مهره بستنش. دو تا از مهره های کمرم هم ترک خورد. چهار ماه دستم توی گچ بود و کمر به بالام رو داربست بستند، یه لباس آهنی که همیشه باید تنم باشه، حتی تو خواب یا موقع حموم. لباسی شبیه لباس پلیس آهنی. متاسفانه چون کار "سیاه: محسوب میشد، هیچ چیزی بهم تعلق نگرفت. همه پول آمبولانس و دوا درمون رو هم خودم پرداخت کردم که هیچ، حتی حقوق عقب افتاده خودمم نتونستم از صاحبکار سوئدیم بگیرم...
تو این اتفاقات هر لحظه یاد شخصیت اول کتاب "پخمه" میوفتم که بد شانسی هاش ناخواسته از اون یه آدم دست و پا چولوفتی و پخمه ساخته بود، و من خیلی بهش شباهت دارم. از مقایسه خودم با داستان اون کتاب خنده م میگیره.




نظرات