داستان خلقت-قسمت اول

پرده اول

آسمان هفتم. دیوارها از خشتهای زر و سیم و سنگهای رنگارنگ دو تخت از الماس روبروی هم گذاشته شده، زروان و اهریمن بر آنها نشسته اند و سرگرم بازی شترنگ هستند. میان این دو تخت میزی است از یاقوت بنفش که بساط شترنگ و جامها و صراحیهای گوهرین بر آن جا دارد. ماه و ستارگان از لابلای درختان شگفت انگیز رویائی از قاب پنجره های زمرد سوسو میزنند. جابجای صحنه لکهای نور سرخ و بنفش و سبز افتاده و هر از گاهی توده ابری میگذرد و صحنه را با انوار رویائی سایه روشن میدهد. از درون قاب پنجره آتشفشان هول انگیز دوزخ زبانه میکشد.

اهریمن پری ایست سخت خوبرو با موهای زرین دراز که بر شانه هایش افتاده و تاجی از گوهرهای گوناگون بر تاک دارد. دو بال سفید ژاله نشان از دو سو بر کتف دارد. ظریف، زیبا، چالاک و هوشمند است.

زروان دیو درشت اندام ترسناکی است با تن خال خالی با دوشاخ منحنی چرک زنگ خورده و چشمان آتش بار، دو بال چرکین سیاه از کتف هایش آویزان است و دمی چون دم گاو دارد که از تخت آویزان است و دندانهای گرازی از لبهایش بیرون زده. خشن، سنگدل و آشتی ناپذیر مینماید و با ته لهجه غلیظ عبری سخن میگوید.

زروان:

 مهره ای را پیش میراند و تندر آسا میغرد. از بازی خودش شادمان است. جامی از شراب برمیدارد و سر میکشد... حالا چکار میکنی؟

اهریمن:

همچنان که سر بر عرشه شترنگ دارد مهره ای را با ظرافت و اطمینان جابجا میکند. استیلای او از هر جهت بر محیط آشکار است و پرسش زروان را نشنیده میگیرد...

مثل اینکه از این اکسیر خیلی خوشت اومده. غیر از خوردن آن نمیبینم کار دیگری بکنی.

زروان:

لاف زنان... آخر من کار دیگه ای ندارم بکنم، اینهمه جونور خلق کردم، خودش کم کاریه؟ با خلقت مشیا هم دیگه دیگ آفرینش از جوش افتاد. این شرابی که تو درست کردی من رو تنبل کرده. با وجود این میدونی دستور دادم تمام عدن رو یکسره انگور بکارند؟

اهریمن:

افسوس کنان... اگه راستش رو بخوای من این شراب رو برای مشیا ساختم که از بی حوصلگی دربیاد اما افسوس تو نگذاشتی یک چکه اش هم از اینجا به زمین برسه.

زروان:

عجب حرفهائی میزنی ، یک چکه از این معجون برای سر او زیاده، او ظرفیتش رو نداره. این رو بدون که مشیا هیچوقت نباید به این اکسیر لب بزنه. (مهره ای را به پیش میراند و مهره ای میگیرد) اگه او از این بخوره چشم و گوشش واز میشه و دیگه خدا رو بنده نیست.

اهریمن:

این درست دوای درد این بیچاره است، غم و ترسی که تو دلش کاشتی پادزهرش همین شرابه. دست کم برای این موجودی که ساختی کمی همدردی داشته باش، چرا اینقدر آزارش میدی؟

زروان:

 برآشفته... آزار؟ دیگه چه مرگشه؟ شب و روز میخوره و میخوابه و تو یه باغ وحش به این گل و گشادی واسه خودش جولون میده. مرگ میخواد بره گیلان. وضع او اینجا از تموم جونورای دیگه بهتره.

اهریمن:

با تمسخر... گمون میکنی این برای اشرف مخلوقات تو کافیه که بخوره و بخوابه؟ این کار رو که هر جونور دیگر هم بلده بکنه.

زروان:

با لاف و غرور... چی میگی؟ من فکر بهش دادم که بشینه تا دلش میخواد برای خودش فکر بکنه، او میتونه در آن واحد فکر خودش رو هزار جور بچرخونه و سرگرم بشه.

اهریمن:

همین فکرشه که بدبختش کرده، میشینه فکر میکنه و غم و درد زندگیش پیش چشمش میاد.

زروان:

آخه چه غم و دردی؟

اهریمن:

تنهائی، بی هدفی، بیچارگی و ترس

زروان:

تو هیچ متوجه دو روئی این جونور شدی که چقدر جالبه؟ هیچ جونور دیگه ای اینو نداره، زبونش میگه بله  دلش میگه نه، تو دنیا هیچ موجودی نیست که به کمال دو روئی او برسه.

اهریمن:

خب این که چیز تازه ای نیست، تو اون رو از روی الگوی خودت خلقش کردی. دست کم باید شباهتی به خود تو هم داشته باشه.

زروان:

راست میشینه و اشاره به عرصه شترنگ میکنه... بیا این نمونه اش. ببین که در این مدت کوتاه چه بازیچه خوبی برای ما درست کرده، این فکرشه دیگه. اگه اینم نبود که من و تو رو سرگرم کنه کلافه میشدیم. البته با شرابی که تو درست کردی خیلی با هم جور میان، هر دوشون سرگرم کننده اند.

اهریمن:

اما من گمون میکنم که با آنهمه کوششی که تو در ساختن این موجود کردی که کامل باشه، باز هم خلقتش ناقصه. (مهره ای به جلو میدواند و سر را از عرصه برمیدارد) کیش ومات.

زروان:

نعره ای به خنده سر میدهد... خیلی بازیت پیشرفت کرده، به نظرم خیلی با مشیا بازی میکنید.

اهریمن:

ما هر دومون از این بازی خوشمون میاد، مخصوصا اون که خودش درستش کرده. هر وقت منو میبینه ذوق میکنه و بازی رو پیش میکشه.

زروان:

صلاح نیست که زیاد ببینیش. این حالا حالاها باید ریاضت بکشه و با خودش فکر بکنه تا راه زندگیشو یاد بگیره. این هنوز خام خامه، زیاد لوسش نکن و دهن بدهنش نده.

اهریمن:

با حرامزادگی...حالا که خودمونیم. تو هم چندان میل نداری که او راه زندگیشو یاد بگیره، واِلا یه خرده کمکش میکردی. آخه چرا اینقدر میترسونیش؟ این ترسی که تو دلش کاشتی مجال فکر کردن بهش نمیده.

زروان:

با خنده نعره میکشد... اگه نترسونیش که یه روزی دیدی اومد اینجا روی این تخت سر جای من نشست.

اهریمن:

اما با وجود این نمیدونی چه سر نترسی داره.

زروان:

جاسوس مآبانه... خوب بگو ببینم وقتی با هم بازی میکنید چی میگه؟

اهریمن:

همش تو خشمه و به همه چیز شک داره، نمیدونی چقدر با مزه س. با اینکه تو رو ندیده همش فکر میکنه که تو شکل لاشخوری و مهره اول شترنگ رو هم به شکل لاشخور درست کرده.

زروان:

خندان مهره شاه سیاه را برمیدارد و به آن نگاه میکند... مهره از سنگ سیاه و بشکل لاشخور است. آخه این چه چیزش مثل منه؟ من که این شکلی نیستم. ( مهره را بجای خود میگذارد و وزیر را برمیدارد) اما این را درست از روی تو ساخته، ببین خیلی شبیه توست. بی هنر هم نیست.

اهریمن:

آخه چون تو رو هرگز ندیده این رو از روی لاشخور ساخته، برای اینکه خیلی از لاشخور بدش میاد و هر وقت نزدیکش میاد سنگش میزنه و فرارش میده.

زروان:

هر چی فکر میکنم نمیدونم لاشخور رو چرا درست کردم، فایده ش چی بود.

اهریمن:

لابد برای جوری جنس باق وحش. اما این رو جدی میگم، اگه مشیا میدونست تو همین شکلی هستی که حالا هستی، مهره شترنگ رو از رو خودت میساخت. اما او اصلا به مغزش خطور نمیکنه که تو این شکلی باشی. حالا اگه خودت رو بهش نشون بدی شاید شکل مهره رو عوض کنه. خیلی دلش میخواد تو رو ببینه، همش غُر میزنه.

زروان:

من که هیچ وقت خودم رو بهش نشون نمیدم.

اهریمن:

بالاخره یه روزی تو رو میبینه، اونوقته که دیگه از دستش خلاصی نداری، هزار جور از روت نقاشی میکنه.

زروان:

رعد آسا میخندد... و آخرش هم درست نمیفهمه من چه شکلی هستم. خب بالاخره نگفتی از چی حرف میزنه؟

اهریمن:

از هیچ، به من هم اعتماد نداره، خیلی موجود شکاکیه. خلاصه دماغش خیلی بالاست، جاهل و پر مدعا و کله شقّه. راستی که عجب هفت جوشی درست کردی.

زروان:

خوشحال... آفرین به مشیا، این همون موجودیه که دلم میخواست اشرف مخلوقات باشه.

اهریمن:

اما نمیدونی که این اشرف مخلوقات تو چه موجود ناقصی هم هست.

زروان:

مجذوب... ناقص؟ چه نقصی داره؟

اهریمن:

یه نقص خیلی بزرگ.

زروان:

چی؟

اهریمن:

اندوهگین... عشق نداره و نمیدونه عشق چیه.

زروان:

با شگفتی... عشق چی هست؟

اهریمن:

میدونم که خودت هم از عشق بوئی نبردی، اما متاسفانه عشق رو نمیشه بکسی درس داد و گفت چیه، باید تو دل خود آدم باشه. گمونم عشق اونه که بتونی یکنفر دیگر رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی. آیا تا بحال شده که دیگری رو از خودت بیشتر دوست داشته باشی؟

زروان:

با خشم ساختگی... هرگز! این کفر واقعیه، به چه مناسبت یکی دیگه رو از خودم بیشتر دوست داشته باشم؟ اصلا من هیچکس رو دوست ندارم، تا چه رسد باینکه از خودم بیشتر دوستش بدارم.

اهریمن:

اندوهناک... خب، این خودش بدبختی بزرگیه، شاید بزرگترین بدبختی هاست. همین مرض توست که به مشیا هم رسیده، اگه یه خورده عشق چاشنی سرشتش کرده بودی حال و روزش بهتر از این بود.

زروان:

ببینم نکنه مشیا چیزی بهت گفته باشه؟

اهریمن:

نه بابا، اون بدبخت که از این چیزا بوئی نبرده.

زروان:

من او رو جاویدش نکردم که به همه چیز علاقه داشته باشه، اگه مشیا آنجوری که تو میگی یکی دیگه رو از خودش بیشتر دوست داشته باشه که اونوقت ناچاره غم آن یکی رو هم بخوره و بدبختیش چند برابر میشه. حالا خودش یه الف آدمه و نباید هیچ غمی به دل داشته باشه.

اهریمن:

برعکس، چون تو خودت از عشق خبر نداری نمیدونی عشق چه عالمی داره، غم عشق یه غم شیرینیه، آنجور غم، روح آدم رو پاک میکنه. اصلا زندگی بدون عشق فایدش چیه؟ این بدبخت که باید آخرش بمیره، اگه عشق هم تو زندگیش نباشه پس برای چی زنده است.

زروان:

حالا تو میگی مثلا چه باید کرد؟

اهریمن:

باید یک جفت واسش درست کرد تا همدیگه رو دوست داشته باشند و آن یکی این رو کامل بکنه.

زروان:

این کار دیگه دست تو رو میبوسه، تو یکی براش درست کن.

اهریمن:

من حوصله اش رو ندارم، تو که میدونی من از خلق کردن خوشم نمیاد.

زروان:

تو چقده تنبلی، من اینقده جونور ساختم و خم به ابروم نیاوردم، حالا تو برای ساختن یه جونور حوصله نداری؟ بیا یکی هم تو بساز ببینم دست پخت تو چطوره.

اهریمن:

واقعا مشیا حق داره کلافه باشه، من خودم مدتیه این فکر رنجم میده که با این عمر ابد چکار کنم. هیچ فکرش رو کردی که من و تو باید تا قیام قیامت بشینیم و همدیگر رو تماشا کنیم؟ من که حوصلم داره سر میره. حالا بیام یه موجود بیچاره دیگه خلق کنم که دشمن جون بشه؟ تو خودت از وقتی این جونورها رو ساختی از ترست پات رو از عدن نمیگذاری بیرون، بیشتر از همه هم از مشیا میترسی.

زروان:

برای چی بترسم؟

اهریمن:

اگه یخه ات رو گرفت و گفت چرا منو ساختی، چی جوابشو میدی؟

زروان:

مگه از این غلط ها هم میکنه؟

اهریمن:

خندان... از خود من که چند بار پرسیده.

زروان:

تو چی جوابشو دادی؟

اهریمن:

چی داشتم بگم؟

زروان:

میخواستی مسخرش کنی.

اهریمن:

به! این دیوانه س، مخش خرابه، تازه مسخره کردن که کار رو درست نمیکنه.

زروان:

جدی میگم، بیا تو هم دست بالا بزن و یه جفتی براش درست کن، بندازیمشون بهم و خودمون بشینیم و تفریح کنیم. ما که داریم از بیکاری کلافه میشیم. اگه یکی دیگه مثل او درست کنیم که با هم جدال بکنند خیلی تماشائی میشه.

اهریمن:

من اگه قرار بشه بسازم به اون عشق میدم تا یه خرده زندگیشون رنگین بشه، اگه عشق داشته باشند دیگه با هم نمیجنگند.

زروان:

اینش با من، تو کارت نباشه. حتما تو این کار رو بکن ببینم چی از آب درمیاد، ما که یه تفریح درست و حسابی نداریم.

اهریمن:

سر ذوق میآید... آخه کار آسونی نیست، برای اینکه من باید مخلوق خودم رو یه جوری بسازمش که با مشیای تو جور دربیاد، مال من باید مال تو رو کامل بکنه. برای این کار ناچارم که الگوی کارم رو عینا از روی کار تو بگیرم، منتهی باید تغیرات ظریفی که لازم داره بهش بدم. اگه پیش از خلقت مشیای تو من دست به چنین کاری میزدم دیگه دست و بالم بسته نبود، برای همینه که خلقت مشیای تو دست و پای منو تو پوست گردو گذاشته.

زروان:

شادمان و مجذوب... خیلی از اعترافت خوشم اومد، میبینم که خودت رو در برابر او خیلی کوچک حس میکنی.

اهریمن:

با صمیمیت... تو خودت خوب میدونی که این درست نیست، من دلم براش میسوزه، هیچ چیز دلگرمش نمیکنه، هیچ هدفی نداره، همش با خودش دعوا داره. اقرار کن که خیلی بهتر از این میشد ساختش.

زروان:

تو کاملا درست میگی. این فکر خوبیه که باید یه جفت براش بسازیم، فقط یه جفت میتونه که تخم و ترکه اونو مثل سگ و گربه به جون هم بندازه، من قبلا این فکر رو نکرده بودم. حالا کی دست بکار میشی؟

اهریمن:

آرام... یه شرط داره.

زروان:

چی؟

اهریمن:

شرطش اینه که تو اصلا به مخلوق من کاری نداشته باشی، اگه قراره من بسازمش باید اختیاردارش هم من باشم.

زروان:

اصلا وقتی من مشیا رو ساختم هیچ به تو گفتم که بهش کاری نداشته باش؟ الان تنها دوست تو همین مشیاست که شب و روز با هم هستید. خودت میبینی که عوض اینکه پیش من باشی تمام وقت با اونی، حالا میگی به مخلوق تو کاری نداشته باشم؟

اهریمن:

اول اینکه تو پیش از ساختن او چنین شرطی با من نکردی که باهاش نباشم، دوم اینکه او تنهاست و با هیچکدوم از جونورا دمخور نیست، فقط گاهی باهاشون بازی میکنه. تازه مگه به من اعتماد داره؟ اینو که خودت خیلی خوب میدونی، سوم اینکه من با تو دارم شرط میکنم که با مخلوق من کار نداشته باشی و سرنوشت او باید بدست من باشه. حالا اگه قبول داری تا یه جفت براش بسازم، اگرم نه که نه.

زروان:

از تو تعجب میکنم. تو خیال میکنی که مخلوق تو اینقده جالب باشه که مورد توجه من قرار بگیره؟ من هزار جور جونور خلق کردم که تازه اداره کردنشون کار حضرت فیله، من وقتم کجا بود که بیام صرف مخلوق تو بکنم؟

اهریمن:

پس قبول میکنی؟

زروان:

معلومه

اهریمن:

قول بده

زروان:

قول میدم

اهریمن:

قول بده که اگه بخوای تو کار مخلوق من دخالت کنی جاوید نباشی.

زروان:

تو خودت میدونی که جاوید بودن من و تو دست خودمون نیست.

اهریمن:

میدونم. همینکه قول بدی خودش کافیه، یه وقت دیدی اگه زیر قولت بزنی خود بخود از جاوید بودن افتادی.

زروان:

قول میدم که اگه دخالتی در مخلوق تو بکنم جاوید نباشم.

آنگاه اهریمن رگ خود را زد و مشیانه خلق شد. مشیانه زنیست زیبا و سحرانگیز، بلندبالا  با موهای سیاه وحشی آشفته و اندامی برهنه و چشمانی افسونگر که نگاهش نورها و گوهرها را دگرگون میسازد، و چون به شعله فروزان دوزخ خیره میشود شعله های آن فروکش میکند. زروان از دیدن او درشگفت میشود و در دم برابر مشیانه به سجده میافتد. اهریمن غایب میشود.

صدای اهریمن:

زیاد به این تنور دوزخ نگاه نکن، مبادا بکلی خاموشش کنی. این دوست ما حالا حالاها خیلی با آن کار دارد، تنها امید او همین تنور است. شاید تو روزی آنرا خاموش کنی...

مشیانه اهریمن را نمیتواند ببیند، فقط صدای او را میشنود... ادامه دارد



نظرات