خلقت آدم و هوا از نگاهی دیگر/ قسمت آخر


پرده سوم/ پرده آخر




غار بزرگی است پر از درخت و گل و گیاه های افسونگر که هر گوشه آن ستاره ای سوسو میزند، در گوشه ای بستری از گلهای شگفت انگیز گسترده و مشیانه و زروان بر آن آرمیده اند، زیبائی مشیانه زشتی وحشتناک زروان را تحت شعاع قرار داده. مشیا و اهریمن وارد غار میشوند و پشت درختان پنهان میشوند، مشیا از دیدن مشیانه واله میگردد و از زشتی زروان جا میخورد. خیز برمیدارد که خودش را به بستر گل برساند، اما اهریمن مانع او میشود و دست او را در دست میگیرد.
زروان:
سبوئی از شراب سر میکشد و صدای چندش آور ترسناک خود را بیرون میدهد... مگه نمیدونی که در اینجا یک نفر حاکمه و آن هم من هستم.
مشیانه:
با ناز و کرشمه... خواهش میکنم یه خرده اونطرف تر بشین که از بوت دارم خفه میشم. (چون زروان از جایش تکان نمیخورد مشیانه برمیخیزد و آنطرف تر میشیند) آخه آدم چقدر میتونه تو گند زندگی کنه؟ لااقل یه خرده به خودت عطر بزن.
زروان:
واله و مجذوب زیبائی مشیانه... میخوام بدونم یک موجود به قشنگی تو چرا باید اینقدر بد دهن باشه، اما تو روز به روز پیش چشم من قشنگ تر میشی، گمون میکنم خلقت تو دامی بود که اهریمن پیش پای من نهاد. حالا میبینم که تو چقدر با مشیای بی کله و پفیوز فرق داری، اما واقعا که خیلی بد دهنی. تو باید بدونی که هیچ عطری در دنیا پیدا نمیشه که منو خوشبو کنه و روی من اثر داشته باشه.
مشیانه:
با ناز... تو همش با رمز و کنایه با من حرف میزنی، همش از اهریمن و مشیا حرف میزنی اما نمیگی اونا کین، تو اصلا با من روراست نیستی، اونوقت بهم بد دهن هم میگی؟ باهات قهرم.
زروان:
من نمیتونم با کسی روراست باشم، این تو سرشت منه. اگه یه روزی تو منو دوست بداری شاید لای دریچه قلبم رو روت باز کنم. من میخوام تو با من به عرش بیای، اما عمله اکره هام راضی نیستند. از همه بدتر همین اهریمنه، اما باید راضی بشه، اگه نشد هلش میدم تو جهنم تا جزغاله بشه. تو عرش منو ندیدی که چه جای با صفائیه، تمامش از نوره، یک رنگهائی اونجا هست که هیچ چشمی اونها رو ندیده. اما راستش رو بخوای تمام قشنگیهای اونجا پیش یک تار موی تو هیچه، اگه بیای عرش، من در عدن رو باز میکنم و تموم جونورا رو آزاد میکنم. میدونی؟ بردن تو به عرش برای من کاری نداره، اما من میخوام که تو منو دوست داشته باشی و به میل خودت بیای بالا. (با التماس) بیا با من بریم عرش، عرش من بی تو بی نوره.
مشیانه:
تو رو دوست داشته باشم؟ تو دوست داشتنی هستی؟ با این بوت و با این شکلت که آدم اُقش میگیره. تو که اصلا با من روراست نیستی و همه چیزات رو از من قایم میکنی، چرا باید دوستت داشته باشم؟ تو یه دونه از این عمله اکره هاتو به من نشون نمیدی، فقط همین ماره که شب و روز هم نشین من کردی و همش پیش تو جاسوسی منو میکنه. من یه دوست میخوام که مثل خودم باشه و به زبون خودم حرف بزنه، من تو این مدت هنوز نتونستم زبون این مار رو یاد بگیرم. من یکی رو میخوام که ازش خوشم بیاد و نازمو بکشه و من هم نازش کنم.
زروان:
خودش را لوس میکند... بیا منو ناز کن.
مشیانه:
با تنفر... سی سال سیاه! دست به تو بزنم چندشم میشه.
زروان:
پس بذار من نازت کنم.
مشیانه:
با زخم زبان... تو ناز سرت میشه؟ چه خاله خوش وعده!
زروان:
تهدیدآمیز... تو هنوز خشم و غضب منو ندیدی اگه نمیدونی بدون، بیشتر از همه چیز کینه و نفرت تو دلمون جا داره، اگه اون روی سگم بالا بید زمین و زمان رو بهم میریزم. یه ذره از خشم من بچکه روی زمین تا گاو و ماهی رو سوراخ میکنه، خیال کردی این جور نرم باهات حرف میزنم با موجودات دیگه هم اینجوریم؟ تموم عمله اکره هام مثل سگ از من میترسن. تو خیال کردی، اگه مشّیت من قرار بگیره یه فوت بهت میکنم و نیست و نابود میشی.
مشیانه:
با لجبازی...اگه راست میگی بکن، تا اونوقت تنهای تنها بشی، تو که هیچکس رو نداری.
زروان:
تو غصه تنهائی منو نخور، من به تنهائی عادت کردم.
مشیانه:
این بدبختیه، تنها و جاوید!
زروان:
بی حوصله و کلافه... تو خیلی حرف میزنی، من نمیدونم این روده درازیت رو از کی یاد گرفتی، خوبه که هنوز پر مشیا به پرت نگرفته. گمونم وقتی اهریمن میخواست بسازدت بسم الله نگفت، تو خیلی پر چونه هستی.
مشیانه:
آخرش از مشیا چیزی به من نگفتی، اون کیه؟
زروان:
از سر واکن... هیچی بابا! اونم یکی از جونورای اینجاست که تو هنوز ندیدیش و هیچوقت هم نمیبینیش.
(مشیا تکانی میخورد که خودش را از دست اهریمن خلاص کند، اهریمن او را محکم نگاه میدارد و امر به سکوت میکند)
زروان:
اه! چقدر من امشب چرت و پرت میگم. حالا پاشو برام شراب بیار، مگه نمیبینی دیگه تو سبو شراب نیست؟ خدا پدر این اهریمن رو بیامرزه که این معجون بهشتی رو ساخت، راستی که اهریمن چه دوست خوبیه. من وقتی شراب میخورم نرم میشم و دلم میخواد شعر بگم، اونوقته که دلم نمیخواد احدی از جونورا رو بیازارم. شراب خیلی چیز خوبیه، وقتی که میخورم از حالت جاوید بودن هم بیرون میام. مشیانه تو میدونی که من چقدر تو رو دوست دارم؟
مشیانه:
خودش را لوس میکند... تو خیلی ناقلائی، همش حرف تو حرف میاری، تو اول بگو اهریمن و مشیا کی هستند تا پاشم برات شراب بیارم.
زروان:
مفتون... اگه با من به عرش بیای حاضرم اهریمن رو به تو نشون بدم، اون دوست جون جونیه منه، اینقدر مسخرگی بلده که آدم از خنده روده بر میشه. اما مشیا خیلی نخاله س، یه جونور کله خراب حرف نشنو که از بس نق میزنه عاجزم کرده. دیدنش برای تو هیچ لطفی نداره، ولش کن بره گم شه.
مشیانه:
برای آوردن شراب پا میشود، اندام دلنشین برهنه او میان سبزه ها و گلها میخرامد، چشمان تشنه و مفتون زروان با حرکات او میچرخد. میرود از گوشه غار سبوی شرابی برمیدارد و میدهد به دست زروان... تو اگه راست میگی و منو دوست داری چرا اینقدر رنجم میدی؟ چرا منو به چهار میخ میکشی؟
زروان:
با پلیدی... برای اینکه قدرعافیت رو بدونی. اگه همیشه آزاد باشی خوشی میزنه زیر دلت و رنج یادت میره، تو نباید تو این معقولات دخالت کنی، هر کاری که من میکنم درسته.
مشیانه:
مثلا اگه غم و رنج و ترس و تنهائی نبود دنیا قشنگ تر نبود؟
زروان:
از جا در میرود... عجیبه ها، تو هم مثل این مشیای احمق حرف میزنی و دائم از ما ایراد بنی اسرائیلی میگیری، هیچ حیوون دیگه ای نیست که از این غلطها بکنه. اگه غم و رنج و ترس و تنهائی نباشه، پس شما چجوری میخواهید از من بترسید؟ ( کوزه شراب را سر میکشد)
مشیانه:
با خواهش و کرشمه... به من بگو این مشیا کیه، اون چه جونوریه؟
زروان:
یه موجود احساساتی حرف نشنویه که به هیچ چیز قانع نیست، باغ عدن به این بزرگی رو ساختم و گذاشتم زیر دستش باز هم ناراحته و مزاحمه. همش میگه چکار کنم چکار نکنم، همش تو فکر فراره. اما تو یه وقت خیال نکنی که میتونی از اینجا فرار کنی، اصلا تو نباید هیچوقت به فکر فرار بیفتی، چونکه راه فرار نیست. تو تو یک دایره ای هستی که اگه هزار سال هم راه بری آخرش سرت به دیوار میخوره و باید دوباره برگردی و باز روز از نو. مشیا حالا خیلی از اینجا دوره و من دور و ور اینجا رو هزار جور جونور گذاشتم که هیچکس جرات نمیکنه پاشو اینجا بگذاره. فقط یک نفر هست که اینجا رو بلده، اونم وردست خودمه که خیلی بهش اعتماد دارم و هیچوقت از این کارها نمیکنه.
مشیانه:
ذوق زده... کیه؟ لابد همین ماره!
زروان:
نه اهریمنه. اگه بیای عرش میبینیش. او از تموم این موجودات باغ با من ایاغ تره. خیلی مسخره س، همین چند روز پیش یه کار خیلی بامزه ای کرد. یه جونوری رو که من خودمم ندیده بودمش رو از تو باغ پیدا کرده بود و آورده بودش بالا، اینقده سر این حیوون مسخرگی درآورد که همه از خنده غش کردن. اما همین اهریمن وقتی به پای عبادت میرسه هیچکس به گردش نمیرسه، هر سجده ش هزار سال طول میکشه، به حدی که من خودم از درازی سجده ش حوصلم سر میره و گاهی میشه که وقتی هنوز تو سجده س من میرم دنبال کارام و بعد که برمیگردم میبینم هنوز در حال سجده س. او بی اجازه من آب نمیخوره، میفهمه با کی طرفه، مثل تو و مشیا نیست که هر چی به گوشتون میخونم تو کتتون نمیره، مخصوصا تو که از همه موجوداتی که ساختم لوس تری و قشنگ تر هم هستی. حالا بیا تو بغلم بخواب، هر چی فکر میکنم از تو موجودی خشگل تر سراغ ندارم، دلم میخواد همش پیش تو باشم. اگه تو با من به عرش نیای مجبورم یه عرش همین جا بسازم که تو توش باشی، حیف یه موی تو که مشیا بهش دست پیدا کنه.
مشیانه:
همش میگی مشیا، اما نمیگی چجور حیوونیه. بیارش به من نشونش بده، اگه من ببینمش چطور میشه؟ من خیلی دلم میخواد ببینمش، تو همش از اون حرف میزنی، تا اونو به من نشون ندی نزدیکت نمیام، باهات عرش هم نمیام.
زروان:
حاضرم تمام جونورامو بهت نشون بدم به غیر از مشیا. من یه باغ وحش بزرگ دارم که آدم توش گم میشه، همش رو بهت نشون میدم به شرط اینکه بهونه دیدن مشیا رو نگیری. تو با مشیا چکار داری؟ اون خیلی زشته، اگه ببینیش دلت به هم میخوره، اَخه! خیلی هم اَخه!
مشیانه:
با لجبازی... نه، مخصوصا میخوام مشیا رو ببینم. این نمیشه که هر چی تو بگی باید همون بشه، اگه مشیا رو بهم نشون ندی اصلا باهات حرف نمیزنم تا بری پیش جونورای باغ و با اونا حرف بزنی.
زروان:
با خود خوری و خشم نهفته... لجبازی نکن زن! مشیا رو نمیشه ببینی، باغ وحش من کافیه که تو رو سرگرمت کنه، مشیا وحشتناکه، اون دیوونه س مخ نداره.
(در این هنگام باز مشیا حمله میکند که جلو برود که اهریمن مانع او میشود. زروان بیقرار و خشمگین است، مرتب دمش را به زمین میکوبد و سرش را اینطرف و آنطرف تکان میدهد و زبانش برق آسا از دهانش بیرون میگردد و نگاه های مشکوک به دور و ور خود میاندازد.
مشیانه:
امشب چته؟ مثل اینکه حالت خوب نیست، خیلی وحشتناکتر و بد بوتر از همیشه ئی. تو وقتی خشمت میگیره خیلی زشت میشی.
زروان:
به خشم میآید... چرا اینجوری با من حرف میزنی؟ درسته که من از حرف زدن تو خیلی خوشم میاد، اما تو هم کم کم داری شورش رو درمیاری. من حالم خوب نیست، تو هم هی اذیت میکنی. من ناراحتم باید برم سری به عرش بزنم و برگردم، صدای خروس عرش رو میشنوم، نمیدونم دیگه چه خبره که این خروس لعنتی مرتب فریاد میزنه. همش تو فکر جهنم خودم هستم که مدتیه ساختمش و هی زیرش رو آتش میکنم، اما خالی خالیه. هی زبونه میکشه و هی میگه بریز توم و پرم کن. اما من هنوز چیزی ندارم بریزم توش، اگه اینجور باشه فایدش چیه؟ خرج زیادیه، بیخودی هیزمها حروم میشن. هزار جور گرفتاری دیگه دارم که باید سر و سامون بدم. باز هم این خروس نعره کشید. دلم شور میزنه، باید برم عرش. میرم و زود برمیگردم، فکرهات رو بکن، چاره ای نداری مگه اینکه با من به عرش بیائی. دیگه چهار میخت هم نمیکشم چونکه زودی برمیگردم( زروان برمیخیزد و تنوره میکشد و از دهانه غار بیرون میپرد)
اهریمن:
دست به پشت آدم میگذارد و او را به جلو میراند و پوست خرس را آهسته از دوشش میکشد، آدم برهنه میشود... حالا برو ، این تو و این حوا، ازش بخواه راز مرگش رو ازش دربیاره.
مشیا جستی میزند و خود را به مشیانه میرساند و روبرویش پای بستر گل خیره و واله می ایستد. از دیدن مشیانه چنان خودش را میبازد که جرات دست زدن به او را ندارد. هر دو مست  تماشای یکدیگرند، صدای گوش نواز چنگ اهریمن مشیا را به خود میآورد. او میوه را پیش مشیانه میگیرد... بیا این را بخور
مشیانه:
همچنان مست تماشای اندام اوست... تو کی هستی؟
مشیا:
این میوه رو بخور تا منو بشناسی، من جفت تو مشیا هستم.
مشیانه:
با شوق میوه را از دست او میگیرد و میخورد و سپس کوزه شراب را برمیدارد و به او میدهد... تو هم از این بخور تا مرا هیچوقت فراموش نکنی، تا حالا این تنها مونس من بوده، وقتی میخورم غمهایم رو فراموش میکنم.
مشیا:
کوزه را میگیرد و سر میکشد... به به چه چیز خوبیه، اینو از کجا آوردی؟
مشیانه:
این شرابه که اهریمن ساخته، خودش که از این هنرها نداره، فقط بلده آدم رو بترسونه.
مشیا:
تو بلدی از این درست کنی؟
مشیانه:
نه.
مشیا:
ساختن این یکی رو باید اینجا یاد بگیرم، بعدها به دردمون میخوره، خودم از اهریمن میپرسم که چجوری میسازه.
مشیانه:
با شگفتی... مگه تو اهریمن رو میشناسی؟
مشیا:
با شگفتی متقابل... مگه تو اون رو نمیشناسی؟
مشیانه:
نه من فقط اسم اون رو از زروان شنیدم، میگه خیلی با هم دوستن.
مشیا:
تعجب میکنم که اهریمن تو رو ساخته اما تو هنوز او رو ندیدی.
مشیانه:
تو رو هم اهریمن ساخته؟
مشیا:
نه منو زروان آفریده.
مشیانه:
تو هیچوقت زروان رو ندیدی؟
مشیا:
مگه همین آقا دیبه نبود که پهلوت نشسته بود و داشت باهات دعوا میکرد؟
مشیانه:
چرا، مگه تو ما رو میدیدی؟
مشیا:
میخواستم بیام مخش رو داغون کنم، اما اهریمن نگذاشت.
مشیانه:
من خیلی دلم میخواد این اهریمن رو ببینمش.
مشیا:
منم خیلی دلم میخواست زروان رو ببینمش، اما حالا که دیدمش اُقم نشست، چقده بد ترکیب بود، منو بگو که صد دفعه ازش وقت گرفته بودم که برم پیشش و اون هی بهانه میاورد که کار دارم و از زیرش در میرفت. اما دیدن اهریمن کاری نداره، من بهت نشونش میدم، خیلی بچه خوبیه، مخصوصا چون تو رو برای من ساخته خیلی ازش خوشم میاد.
مشیانه:
اما من اصلا خبر نداشتم که اهریمن منو ساخته... آها! حالا خوب میفهمم که چرا زروان نمیخواست من اهریمن رو ببینم، حتما میترسیده که دست به دومن اون بشم که منو از شر زروان خلاص کنه. خوب تو ازش نپرسیدی که چرا منو ساخته؟
مشیا:
اون تو رو برای من ساخت که من از تنهائی دربیام، من از زور تنهائی داشتم دق میکردم. اما زروان تا چشمش به تو افتاد فورا تو رو قاپیده و آورده اینجا قایمت کرده که دست من بهت نرسه، آخه تو جفت منی.
مشیانه:
کنجکاو... چه خوش سلیقه، نترسید تو گلوش گیر کنه؟ راستی به من بگو این اهریمن چه شکلیه؟ شکل زروانه؟
مشیا:
نه بابا، زروان که شکل لاشخور میمونه، اما اهریمن خیلی مامانیه، خیلی هم با مزه س. حالا تو به شکل اهریمن چکار داری؟
مشیانه:
زیر زبون کش... به خشگلی خودت هست؟
مشیا:
نه جانم، انگشت کوچیکه من هم نمیشه اما یه خرده به خود تو شبیهه، یه خرده که نه، خیلی.
مشیانه:
مگه زنه؟
مشیا:
نه.
مشیانه:
مرده؟
مشیا:
نه.
مشیانه:
یعنی چی؟ پس چیه؟
مشیا:
گمونم کمی خنثی باشه. من که وارسی نکردم ببینم چیه.
مشیانه:
ای ناقلا، راستشو بگو.
مشیا:
به خدا نمیدونم.
مشیانه:
اگه من ببینمش فوری میفهمم چیه.
مشیا:
شما بله، منکه نتونستم. آخه این خیلی مرموزه.
مشیانه:
من که هیچ سر درنمیارم، تا خودم رو شناختم همین جا بودم و همین ماره که تو دست و پام میپلکه (دور و بر خودش را نگاه میکند و دنبال مار میگردد) پس این کجا رفت؟
مشیا:
مار رفت پیش اهریمن تا من و تو تنها باشیم و بتونیم راحت حرفامونو بزنیم.
مشیانه:
ناگهان دستهایش را به سوی مشیا دراز میکند... من تو رو میخوام، بیا پیش من بشین. من تو رو ناز میکنم و تو منو ناز کن، میخوام بوت رو بشنوم.
مشیا:
چنانکه گوئی در خواب راه رود چشمانش را به چشمان حوا دوخته  و میرود مینشیند روی بستر گل تو بغلش، هر دو واله و مست یکدیگرند، تنشان از عشق میلرزد و دست مشیانه را میگیرد و به تن خودش میمالد و با موهای بلند او بازی میکند... من هیچوقت خیال نمیکردم کسی به قشنگی تو پیدا بشه، حیف تو نیست که با این جونور زشت همنشین باشی؟
مشیانه:
در رویا... به! تو چه بوی خوبی داری، بیا نزدیکتر. میدونی من یه وقت تو رو تو خواب دیدم، اما اینجوری نبودی. یه جور دیگه بودی نمیدونم چجوری بودی، چشمات همینجور بود، تو دلم رو میسوزونه دلم میخواد همیشه نگاشون کنم، تو منو میخوای؟
مشیا:
من خیلی تو رو میخوام، تو از تمام گلها و پرنده های عدن خشگلتری، هیچکس به من اینجوری نگاه نکرده که تو میکنی. من و تو جامون اینجا نیست، بیا از اینجا فرار کنیم.
مشیانه:
با حسرت... کجا بریم؟ تمام جونوراش دور و ورمون رو گرفتن، خودش هم کلاغ سیاه مونو چوب میزنه. به من میگه تو اصلا راه فرار نداری، خیلی ظالمه، من ازش میترسم، کجا میتونیم بریم!
مشیا:
میریم یه دنیای دیگه، یه جائی که خودمون باشیم و آقا بالاسر نداشته باشیم، جائی که غیر از من و تو هیچکس نباشه. بشینیم و به هم نگاه کنیم، بشینیم و با هم بخندیم، تو خنده بلدی؟
مشیانه:
آره بلدم.
مشیا:
پس بیا با هم بخندیم، من خنده رو خیلی دوست دارم. ( آنگاه هر دو قاه قاه میخندند و طنین خنده آنها در غار میپیچد، آنگاه بهم میچسبند و لبهایشان بهم میچسبد و هر دو در بستر گل میغلتند و پیچ و تاب میخورند و گلبرگها روی آنها را میپوشاند. بستر گل خالی میماند. همه چیز خاموش است. گوئی زمان می ایستد. نور غار دگرگون میگردد. پس از زمانی هر دو از زیر گلبرگها بیرون میآیند، هر دو شیفته یکدیگرند و در عشق میسوزند.) من دیگه هیچ غمی ندارم، دیگه از تنهائی نمیترسم، من و تو باید به خاطر همدیگه همیشه زنده باشیم.
مشیانه:
غمگین... نه، من و تو میمیریم، فقط اونه که جاویده و نمیمیره.
مشیا:
ما باید این طلسم جاوید بودن اون رو بشکنیم، آزادی ما در گرو نابودی اونه، اگه اون نمیره زندگی برای ما ممکن نیست. دنیا مال ماست و اون زیادیه. تو باید به من کمک کنی تا راز مرگش رو ازش دریابیم. او تا حالا اینو به هیچکس نگفته، اما اگه تو زیر زبونشو بکشی میتونی بفهمی.
مشیانه:
خودش را لوس میکند... من میترسم، اگه بدونی چقدر ظالمه، اگه خشمش بگیره آدم رو سوسک میکنه، من خیلی از سوسک شدن میترسم. یه روز خشمش گرفت فوتم کرد و سوسک شدم، منو انداخت زیر سنگ و سوراخها. نمیدونی چقدر بده آدم سوسک بشه. هزار تا کرم و حشره به آدم نیش میزنن و انگولکت میکنن، هی مورچه ها پامو گاز میگرفتن. اگه بیاد ببینه تو اینجائی هر دومون رو سوسک میکنه، اونوقت چکار کنیم؟
مشیا:
گوش کن! باید طلسم جاوید بودنش رو خرد کنیم، نترس، ازش بپرس چجوری میمیره، حتما یه رازی داره. لازم نیست باهاش دعوا کنی، دلش رو به دست بیار. اونقدر اونو تشنه قشنگی خودت بکن که چاره نداشته باشه، تو نمیدونی قشنگی چه صلاح برنده ایه. من با همین دستام با ببر میجنگم و پوستش رو میکنم، اما برابر تو که رسیدم سست شدم. ( صدای چنگ اهریمن به گوش میرسد) من باید زود برگردم، داره میادش، یادت نره که باید ازش بپرسی چجوری میمیره.(برمیخیزد و از بستر گل بیرون میآید و آهنگ رفتن میکند)
مشیانه:
هراسان بلند میشود... نرو! نرو! من بی تو چه کنم؟ منم با خودت ببر.
مشیا:
همچنانکه میرود... برمیگردم و تو رو با خودم میبرم، وقتی که راز مرگش رو ازش پرسیدی همه چیزها درست میشه.
مشیانه غمگین مینشیند روی بستر گل و رویاانگیز بسوئی که مشیا رفته مینگرد و خیره نگاه میکند.
زروان:
تنوره کشان به دورن غار میآید و بر بستر گل مینشیند... عجب اوضاعیه، یه دیقه راحتم نمیگذارن یک نفر هم نیست که دلسوز باشه. پیچی ئیل احمق پیش خودش رفته یه پیچ دستگاه کون رو چرخونده، چنان زلزله ای اومده بود که اگه یه دیقه دیرتر رسیده بودم دنیا آخر میشد، هنوز درستش نکردم داشتن خرابش میکردن. میگم آخه الاغ چرا به کاری که نمیدونی دست میزنی؟ میگه نوه عموی میخائیل بهونه گرفته بود و نق میزد، میخواستم سرگرمش کنم. منم خلقم تنگ شد همه پر و بالش رو سوزوندم، حالا باید هزار سال مثل گنجشک لندوک ورجه وورجه کنه تا پر دربیاره. من این احمق رو ساخته بودم که جون جونورامو بگیره اما خیلی ترسو و بی عرضه س چند وقت پیش رفته بود جون یه خر مردنی رو بگیره، خر چنون لگدی براش پرونده بود که از ترسش در رفته بود. (متعجب) اینجا یه بوئی میاد. (بو میکشد) یه بوی تازه میشنفم.
مشیانه:
از پره های دماغ زروان که تکان میخورد وحشت میکند... چه بوئی؟ من که بوئی نمیشنفم. بیا جونم، خودت رو ناراحت نکن. همش تقصیر این پیچی ئیل دست و پا چلفتیه که تو رو ناراحت کرده، بگو ببینم چکار کرده بود؟
زروان:
شادان خودش را بسوی مشیانه میکشد... با من بودی گفتی جونم؟؟؟ همش منتظر بودم این کلمه رو از دهنت بشنوم، تو رو خدا پاشو بیا با من بریم عرش، تو نمیدونی من چقدر تنهام. یک عالمه جونور ساختم که همشون به خون من تشنه اند. از این اهریمن پدرسوخته هم چشمم آب نمیخوره، تا پام رو از عرش میگذارم بیرون اونم غیبش میزنه، یک نسناس بد جنسیه که خدا لنگه اش رو خلق نکرده. الان نزدیک بود دستگاه کون بکلی از کار بیوفته، میدونی چکار کرده بود؟ رفته بود ترمز زمان رو کشیده بود و همه چیز داشت از کار میوفتاد، خوشبختانه لنت ترمز شل بود و خوب نگرفته بود والا خیلی بد میشد. آخه اینکه درست نیست، اگه قرار باشه هر کی دلش خواست یک پیچی رو بچرخونه، پس من لولوی سر جالیزم؟
مشیانه:
با کرشمه و رویا انگیز خودش را لوس میکند و دست میکند سر و گوش زروان و شاخهایش را نوازش میکند... تقصیر خودت بود که اسمش رو پیچی ئیل گذاشتی، من میترسم یکی از اینها نفهمیده یک روز اون پیچ مرگ تو رو بچرخونه و خدائی نکرده زبونم لال نفله بشی، چرا میگذاری دست بزنن؟ پیچ مرگ تو هم همونجاست دیگه، نه؟
زروان:
با اطمینان خاطر... خیالت راحت باشه پیچ مرگ من دست هیچکس نیست، چونکه پیچ مرگ من تو کارخونه نیست. چی میگم؟ اصلا مرگ من پیچی نیست، یه جور دیگه س غیر از خودم هیچکس نمیدونه.
مشیانه:
سر او را توی دامن خود میگذارد. زروان برده وار اطاعت میکند، از خودش اختیار ندارد... چرا اینقدر تو ساده ای؟ درسته که تو همه کاری رو میتونی بکنی و تموم موجودات تحت فرمونت اند، اما آیا نمیشه یک روز یکیشون به راز مرگت دست پیدا کنه؟
زروان:
به هیجان میآید... گفتم که راز مرگ من جائی نیست که کسی بتونه بهش دست پیدا کنه، پیش خودمه و فقط خودم ازش خبر دارم.
مشیانه:
با کرشمه... تو اصلا کار خوبی نکردی که راه مرگ رو برای خودت گذاشتی! چونکه ممکنه یه وقت خدائی نکرده زبونم لال، خشمت بگیره و خودتو سر به نیست بکنی.
زروان:
آه میکشد... این کار هم دست من نبود، اما باز خوبه که باشه. تو خیال کردی من راضیم؟ از صبح تا شوم با یه مشت پدر سوخته زبون نفهم جدال رفتن کار آسونیه؟ تو همه کارها دخالت میکنن. من دو تا دندون کوچولو برای فیل ساخته بودم که نُک بزنه از رو زمین چیز جمع کنه بخوره، اهریمن مسخرگیش گل کرده اومد گرفت کشیدش تا شد یه چه درازی. حالا دیگه بدرد هیچی نمیخوره، باید کند انداختش دور. اگه همه چیزها رو برات تعریف کنم دلت برام کباب میشه. نمیدونی من چه بدبختیم.
مشیانه:
تو چرا اینها رو لوسشون میکنی که تو کارهات دست ببرند؟
زروان:
آخه دست تنها که نمیشه همه کارها رو کرد، فقط یه خرده اهریمن رو تو کارهام راه دادم که کمکم کنه، بد آدمی نیست منتهی خیلی فضوله. اگه این عبادتش نبود حالیش میکردم یک من دوغ چقدر کره داره. تو نمیدونی من چقدر خوشم میاد که جلوم به سجده بیوفتن. بیشتر از همه از سجده کردن این اهریمن خوشم میاد که هزار سال طول میکشه.
مشیانه:
پس از من که جلوت به سجده نمیوفتم بدت میاد؟
زروان:
من توقع ندارم که تو منو سجده کنی، این من بودم که پیش از همه به تو سجده کردم و بدبختی منم از همون روز شروع شد. من به هیچ موجودی سجده نکرده بودم اما نمیدونم چطور شد که تا خشگلی تو رو دیدم فوری به سجده افتادم و بعد که سرم رو از سجده بلند کردم دیدم یک دل نه صد دل عاشقت شدم. من هیچ از تو توقع ندارم که منو سجده کنی.
مشیانه:
آب زیر کاه...اگه بگی بهت سجده میکنم، نمیخواد دلخور بشی.
زروان:
آه میکشد... نه، تو حیفی. من خجالت میکشم که تو به این قشنگی به من سجده کنی. تقصیر خودم بود که اهریمن رو وادارش کردم تو رو بسازه، هیچ فکرشو نمیکردم که اینجوری بشه، من به او نارو زدم، من نمبایست به کار تو کار میداشتم.
مشیانه:
زیر زبون کش... به کی نارو زدی؟ برام تعریف کن، برام حرف بزن، من از حرف زدن تو خیلی خوشم میاد.
زوران:
بهش کلک زدم، اهریمن رو میگم. من و او خیلی با هم دوست بودیم، او تو رو برای مشیا ساخت اما من دیدم که انگشت کوچیکه تو هم برای سرش زیاده، عاشقت شدم و آوردم اینجا قایمت کردم که دست هیچکس بهت نرسه. کاشکی من خودم تو رو ساخته بودم، اما عشق تو منو رسوا کرد. بگوش خودم از عمله اکره هام میشنفم که میگن یارو با اینهمه قدرتش نتونست یه موجودی به قشنگی مشیانه بسازه. دیگه آبرو برام نمونده، بسوزه پدر خاطرخواهی
مشیانه:
مگه تو خیلی منو دوست داری؟
زروان:
نمیدونی چقدر، بگذار برات بگم. آخه من نمیدونستم عشق چیه، اما نمیدونم اهریمن چقدر عشق تو کار تو گذاشته بود که تا تو رو دیدم عشق تو تمام وجودمو فرا گرفت و دیگه چاره ای نداشتم جز اینکه بهش نارو بزنم و تو رو وردارم و از همه قایمت کنم. من خیال میکنم هر کدوم از جونورام تو رو ببینند فوری عاشقت میشن. به گمونم خود اهریمن هم بهت نظر داره. تو نمیشناسیش، خیلی پدر سوخته س.
مشیانه:
آخه من و تو که با هم جور نیستیم، تو جاویدی و من میمیرم. این چه فایده داره که تو تا ابد زنده بمونی و هی شاهد مرگ اونهائی که ساختی باشی؟ مگه تو اینهائی رو که ساختی دوستشون نداری؟ من چند بار خودم رو تو چشمه نور تماشا کردم، از خشگلی خودم هوش از سرم رفت، آخه حیف نیست که من بمیرم و تو زنده بمونی؟
زروان:
من به تو قول میدم اگه با من بیای عرش تو رو هم جاوید بکنم. من اصلا حالم خوب نیست، دارم از هم متلاشی میشم. مثل اینکه پیچی ئیل داره تنم رو بو میکنه، اون قرار نبود به من هم کار داشته باشه. من دیگه خیلی پیر شدم، یه چیزیم شده که جرات نمیکنم به کسی بگم. من بنا نبود اینجوری بشم، بهت دروغ گفتم، من دیگه نمیتونم جاویدت کنم، چونکه حالا حس میکنم دوران جاوید بودن خودم هم تموم شده، اگه تو منو دوست میداشتی شاید اینطوری نمیشد. از اولش حسابهام غلط بود، دیگه هیچ کاری از من ساخته نیست.
مشیانه:
چرا این حرف رو میزنی؟ تو که میگفتی به همه کاری قادر هستی، مگه چی شده؟ برام نمیگی؟
زروان:
نمیدونم. من باید به تو یکی بگم، چاره ای نیست. گوش بده، اونوقت بود که خروس عرش فریاد کشید و من زود رفتم ببینم چه خبره، وقتی رفتم عرش چون پیچی ئیل پیچ دستگاه کون رو پیچونده بود اوقاتم تلخ شد و پر و بالش رو سوزوندم، اما فوری پشیمون شدم، چونکه دیدم کارهام زمین میمونه، خواستم دوباره پر و بال دربیاره، اراده کردم پر دربیاره اما هر چی زور زدم دیدم نشد، فقط یه خرده پر و بالش جوونه زد، اما دیگه هر کاری کردم دیدم اراده م کار نمیکنه، البته هیچکس نفهمید. اما خودم میدونم که دیگه قدرتم تموم شده، نمیدونم چی شد که اینجوری شدم. میترسم دیگه هیچ کاری ازم برنیاد، اونوقت این جونورائی که ساختم میخورنم.
مشیانه:
چرا اینطوری شد؟
زروان:
نمیفهمم، دیگه عقلم کار نمیکنه، وقتی از پیش تو رفتم به همه کاری توانا بودم،  اما حالا قدرتم تموم شده، دارم بی جون میشم.
مشیانه:
بهت نگفتم؟ من خیال میکنم همین پیچی ئیل ایکبیری بوده که یه پیچی رو چرخونده و تو اینطوری شدی. میخواستی خوب نگاه کنی، اگه خرابکاری کرده درستش کنی.
زروان:
نه جانم پیچ مرگ و زندگی من اونجا نیست، اونجا مخصوص جونوراس. پاشو یه خرده شراب بیار بخورم شاید حالم جا بیاد.
مشیانه:
پا میشود میرود یک کوزه شراب دیگر میآورد و میدهد به زروان که سر بکشد... تو به من نگفتی چه جور میشه که میمیری.
زروان:
هراسان کوزه شرابی را که در دست دارد به گوشه ای پرت میکند... زود باش بگو ببینم این رو کی به تو یاد داده که از من بپرسی؟ من نمیمیرم، من هیچوقت نخواهم مرد، تا دنیا دنیاست و تا عالم کون سر جاشه من زنده ام. حالا زود باش بگو این رو کی یادت داد که از من بپرسی؟
مشیانه:
خونسرد و خندان... تو که میگی من از همه چیز خبر دارم، آخه تو این برّ بیابون کی هست بیاد به من چیز یاد بده؟ کیه که جرات داشته باشه پاشو اینجا بگذاره؟ از خودت شک داری؟ مگه نه خودت میگی دور و ور اینجا رو جونور گرفته؟
زروان:
نرم میشود، چشمانش را به چشمان شرربار مشیانه میدوزد... راست میگی، راستی که تو چقدر خشگلی، اصلا مثل اینکه عقلم رو از دست دادم. من هیچوقت تو رو به این خشگلی ندیده بودم، از تو خشگلتر هیچ موجودی رو سراغ ندارم.
مشیانه:
گرفته... حیف شرابها، چرا ریختیشون دور؟
زروان:
پاشو باز شراب بیار.
مشیانه:
دیگه شراب نداریم، همین کوزه آخریش بود که ریختیش دور.
زروان:
یه عالمه شراب اینجا بود، همشو خوردی؟
مشیانه:
خوردم تا شکنجه های تو رو فراموش کنم، تو خودت نمیدونی چی به سر من میاری. بعدشم میگی من عاشقتم، همش منو اینجا چهار میخ میکشی و تنها مونسم این مار لعنتیه. آب میخورم میاد به تو خبر میده، یه دونه از جونورات رو هم بهم نشون نمیدی. پس اگه شراب نخورم چکار کنم؟ اونم که زهر مارم میشه، باید هزار تا التماس به این مار بکنم تا کوزه رو بیاره بگذاره دهنم تا یه چکه بخورم. حالا هم باهام دعوا میکنی که چرا شرابها رو خوردی، (آه میکشد) من از اون روزی میترسم که تو خشمت بگیره و منو بکشی و یکی دیگه برای خودت بسازی، من چرا باید همش دلهره مرگ و میر داشته باشم؟
زروان:
با حسرت... خیالت راحت باشه که من دیگه نمیتونم حتی یه مورچه هم بسازم، بهت گفتم که دیگه نتونستم پر و بال پیچی ئیل رو دربیارم. غم من که یکی دو تا نیست، من هر وقت دلم میخواست مینشستم و یه چیزی برای خودم میساختم، اما حالا دیگه اصلا کاری ازم ساخته نیست. حتما تو باید با من به عرش بیای، حالا دیگه باید به تو راست بگم، من از تموم جونورای دیگه زشت ترم. اگه دست خودم بود خودم رو خشگل میساختم، اما من که خودم رو نساختم، من همینجوری از اول بودم، من از زیر بته دراومدم. تو اگه منو دوست میداشتی دیگه غمی نداشتم و هیچوقت نمیمردم. میدونی؟ من دل تو رو میخوام.
مشیانه:
من خودم رو میتونم بهت بدم اما دلم رو نمیتونم، دست خودم هم نیست.
زروان:
نه، من فقط دل تو رو میخوام، افسوس که من همه چیز تو رو میتونم ازت بگیرم غیر از دلت. حالا میبینم که اهریمن و مشیا بیشتر از من به دلت راه دارند.
مشیانه:
اگه من دلم رو بهت بدم به من میگی شیشه عمرت رو کجا قایم کردی؟
زروان:
از خود بیخود و بیجال... من خوابم میاد، چه بوی بدی میاد، بوی مرگ میاد. حس میکنم که دیگه حتی نمیتونم بترسونمت، من دلت رو میخوام. ( حالش دگرگون است و دمش را به سختی به زمین میکوبد و تقلا میکند) دلت رو به من بده.
مشیانه:
افسونگر... شیشه عمرت کجاست؟ بگو جونم.
زروان:
افسون شده... زیر درخت دانش چالش کردم، باید درخت راه بیوفته تا شیشه عمر من از زیرش دربیاد. افسوس که دیر شده، حالا دیگه دلت رو هم نمیخوام.
مشیانه:
درخت چجوری راه میوفته؟
زروان:
سخت شوریده... اگه تو و مشیا اراده کنید میتونید درخت رو راه بندازید. ( مشیا و اهریمن با شتاب از غار بیرون میروند)
مشیانه:
تو چه قصه های خوب خوبی بلدی، بازم از این قصه ها برام بگو.
زروان:
سست و از کف شده... نه، این دیگه قصه نیست، کار من تمومه. من بوی مشیا رو میشنوم.( لرز به تنش میافتد و پشت سر هم خمیازه میکشد) حتما شما همدیگه رو دیدین، لعنت به این اهریمن که آخرش کار خودش رو کرد.
مشیا دوباره به درون غار برمیگردد و شیشه سیاهی در دست دارد، او خود را به یک خیز پای بستر گل میرساند و شیشه را به دور سر خود میچرخاند. اهریمن نیز چنگ زنان و متبسم به دنبال او روان است.
زروان سپندوار میجهد و به زمین میخورد و نعره میکشد.
مشیانه:
زود باش مشیا، شیشه رو بزن زمین!
مشیا شیشه را بر زمین میکوبد، رعد و برق و طوفان برمیخیزد، صداهای درهم به گوش میرسد، زروان ذوب و دود میشود و به هوا میرود، تمام درختان در ولوله میافتند و یکی پس از دیگری ریشه کن میشوند و به زمین میافتند... مشیا و مشیانه در آغوش همدیگرند، پستیها و بلندیها هموار میشوند و تا چشم کار میکند زمین صاف است، تنها درخت دانش سرسبز و شاداب بجا میماند و خورشید از زمین جوش میخورد و شعله گرم خونین آن از پشت درخت دانش بر مشیا و مشیانه میتابد.
سنگ صبور

امیدوارم که از خواندن داستان زیبای صادق چوبک لذت برده باشید، لازم به توضیح است که من فقط کمی داستان رو دستکاری کردم و کلمات و جمله بندیها رو تغییر دادم و داستان رو به روز شده بازنویسی کردم، مطمئن باشید که به اصل داستان لطمه ای نخورده/ بهنام گلستانیفر






نظرات