داستان خلقت - قسمت دوم


پرده دوم
باغ عدن. درخت کهن و با شکوه دانش با شاخ و برگهای رویائی و میوه های شگفت انگیز بر صحنه چتر زده. برگهایش چون رنگین کمان و هر برگی رنگی دگر، شاخه هایش چون آبگینه است و آب زندگی از درون کنده و شاخه های آن میدود، شمشیری آتشین و عظیم پیوسته در بالای آن در حرکت است. زمین را برف گرفته، مشیا خود را در پوست سفیدی پیچیده و زیر درختی غیر از درخت دانش نشسته. او تکه سنگ چخماقی در دست دارد که با سنگ دیگر نوک آنرا میساید و تیز میکند. شکل و اندام و قد و بالائی دارد، آرام و بی باک است و شش دانگ حواسش پیش کار هنرمندانه خودش است. طاووس با شکوه و مغرور بغل دست او ایستاده و چتر زیبایش را گشوده و به او نگاه میکند. مشیا چون از کار تراش سنگ فارغ میشود آنرا به طاووس نشان میدهد. 
مشیا:
ببین چه چیز قشنگی درست کردم. حالا میرم یه لاشخور باهاش میزنم و برات میارم، تا دستم برسه از جونوراش میکشم تا دلم خنک بشه، گمون میکنم خیلی به این جونوراش مینازه.
طاووس:
جونورا چه گناهی دارن؟ اونا هم مثل ما اسیر دست اونند و کاری از دستشون ساخته نیست. تو باید یه کاری بکنی که کار باشه، کشتن جونور که نشد کار.
مشیا:
میلرزد... راستی بگو ببینم تو این خراب شده پوست از این کلفت تر پیدا نمیشه بکشم به خودم و از این سوز سرما خلاص بشم؟
طاووس:
از حق نباید گذشت که تو خیلی جون سختی که تو این سرما دوام آوردی. نمیدونم چرا تو رو از همه لخت و پتی تر آفرید، باز هم ما یه پشم و پیلی به تنمون چسبیده، اما تو هیچی نداری. وقتی سر و کله تو پیدا شد من به اهریمن گفتم مشکل تو بتونی جون در ببری، اما حالا میبینم نه بابا خیلی پوست کلفتی.
مشیا:
با تمسخر... امروز هنوز سر و کله اهریمن پیدا نشده، گمون میکنم با هم دیگه خلوت کردن و برای بندگان دارن نقشه میکشن.
طاووس:
تو بیخودی با اهریمن خوب نیستی، او از خود ماست و زیاد با زروان خوب نیست، بعدها خودت میفهمی که او برای تو دوست خوبیه.
مشیا:
دلخور... با من دوسته یا با اون؟ اینا که همش با همند. اما من چندون ازش بدم نمیاد، با مزه و شوخه، شطرنگ هم خوب بازی میکنه. اما این رو نمیفهمم چطوره که این دو تا همیشه با هم خلوت کردن و لی لی به لالای هم میذارن.
طاووس:
زروان دلش تنگ میشه یه هم صحبت میخواد، ناچاره که با اهریمن خلوت بکنه. اهریمن خودش دلش نمیخواد که پیش اون باشه، اما ناچاره. کس دیگه هم غیر از اهریمن پیشش بند نمیشه، تموم عمله اکره هاش باهاش کارد و خونی اند، یک نفر نیست که تحملش رو داشته باشه.
مشیا:
من باور نمیکنم. اینا اونجا بیکار نیستند، یه چیزی میونشون هست. پس چطوره که هر وقت من میخوام برم پیشش پیغوم میفرسته که حالا کار دارم، خودتو با جونورا مشغول کن تا خودم صدات بکنم. من هنوز ریختشو ندیدم چه شکلیه.
درخت دانش:
مشیا راست میگه، باید راستشو بهش بگیم. اهریمن باهاش کار داره، مدتیه که دور و ورش میپلکه، میخواد بلکه راز مرگش رو ازش دربیاره که اون هم دم لای تله نمیده، خیلی ناقلاست. هیچکدوم از ما دل خوشی از زروان نداریم. خیلی پیش از اینکه تو پیدات بشه من و اهریمن و این طاووس دست به یکی شده بودیم که نفله ش کنیم اما نشد. شاید حالا به کمک تو بتونیم کاری از پیش ببریم، باید به ما کمک کنی. اون یه دم و دستگاه زشتی برای حفظ خودش درست کرده که نمیگذاره احدی توش رخنه کنه.
مشیا:
حالا چرا میخواهید از بین ببریدش؟
درخت دانش:
بیا یه دونه از این میوه ها بخور تا خودت بفهمی.
مشیا:
آخه توصیه کرده که از این نخورم.
درخت دانش:
برای اینکه نمیخواد چشم و گوشت واز بشه، بیا بخور تا همه چیز رو بفهمی.
مشیا:
من از این شمشیر آتشی میترسم.
درخت دانش:
فقط کافیه که برای یک لحظه ترس رو از دل خودت دور کنی. اگه نترسی از این شمشیر کاری ساخته نیست، این فقط یه بچه ترسونک کوکیه. ( مشیا متهورانه خیز برمیدارد و میوه ای از آن درخت میچیند و میخورد، در دم صاعقه پدید میآید و تندر میغرد و شمشیر سرد میشود و به زمین میغلتد) ببین کوکش در رفت. ( مشیا میوه را که میخورد شکفته میشود و با توجه رویا انگیز به اطراف خود نگاه میکند، گوئی آنچه را اطراف خود میبیند تازه و برای نخستین بار است که میبیند) تو حالا معرفت پیدا کردی، حالاست که ظلم و دروغ و دوروئی و نارو و خودخواهی و عشق و محبت رو خواهی شناخت. ( مشیا با نیزه سنگی خود از یک سوی بیرون میرود)
اهریمن:
چنگ به دست از میان مه و بخار پیدا میشود، نغمه دلپذیر و سحرانگیزی از چنگ اش بگوش میرسد... میوه را خورد؟
درخت دانش:
کار تمام شد، میوه را خورد.
اهریمن:
حالا دیگه وقتش است.
درخت دانش:
خُب چکار کردی؟
اهریمن:
هر چه کردم نم پس نداد، این کار فقط از دست مشیانه برمیاد. (لبخند میزند) عجیبه که از مرگ همه کس حرف میزنه غیر از مال خودش، هر کلکی زدم لوح محفوظ رو بهم نشون نداد، گاهی میشینه برای خودش از روش میخونه و هرهر میخنده. کاش میدونستم اون تو چی نوشته، شاید راز مرگش هم تو اون نوشته باشه.
درخت دانش:
حالا دیگه اون هم زیاد مهم نیست، چونکه برای آن دروغی که گفته دیگه نمیتونه جاوید باشه.
طاووس:
شاهد باشید که دروغ اول رو خودش گفت.
درخت دانش:
باید دست بکار بشیم، میترسم مشیانه رو نابود کنه.
اهریمن:
همین حالا رفته پیش مشیانه و سخت بگو نگوشونه. میخواد ببردش عرش، اما مشیانه باهاش نمیره. میدونین امروز به من چی میگه؟ میگه خیال میکردم با آفرینش مشیا یک دوست خوب برای خودم درست کردم که از دست شماها خلاص بشم و او رو بندازم میونتون تا باهاتون جدال بکنه، اما حالا میفهمم که خیلی بی عرضه و نافهمه.
درخت دانش:
هنوز خودش مخلوق خودش رو درست نشناخته. باید هر چه زودتر ورش داری ببریش با مشیانه روبروش کنی، نفسشون که بهم برسه کار زروان تمومه.
اهریمن:
باید یکی باهاش حرف بزنه و روشنش کنه تا بعد من ببرمش پیش مشیانه، میترسم سر بزنگاه این خل و چل دبه دربیاره و هر چی رشته ایم رو پنبه کنه.
درخت دانش:
بگذارید من باهاش حرف بزنم، چونکه هنوز آنطور که باید به تو اعتماد نداره، دو سه دفعه بیخودی سر بسرش گذاشتی و دستش انداختی.
اهریمن:
پوزخند میزند... موجود جالبیه. درسته که از وقتیکه تنه اش به تنه ما خورده خیلی فرق کرده، اما بدیش اینه که خیلی دیر باوره و به همه چیز شک داره، این شکش برای من خیلی جالبه. هنوز خیلی مونده تا آدم بشه، شاید بعد از خوردن میوه تو یه چیزی بشه.
مشیا:
با هیجان در حالیکه لاشه گوزنی بزرگ بر پشت و نیزه سنگینی در مشت دارد سر میرسد و چشمش به اهریمن میوفتد... آها! تو اینجائی؟ من خیال میکردم باز هم دوتائی تون اون بالا خلوت کردین و برای بندگان نقشه میکشید، این راز و نیازها چیه که تمومی نداره؟
اهریمن:
خونسرد... اشاره به گوزن، این بیچاره رو چرا بی جان کردی؟
مشیا:
باهاش حرف زدم، جوابمو نداد و پا گذاشت به فرار، منم با این نیزه وایسوندمش. مثل اینکه تو اون بالا گاهی دلت سر میره ، میای پیش ما. حالا بیا با هم یه دست شترنگ بزنیم.
درخت دانش:
حالا وقت شترنگ نیست. من همیشه به تو گفتم که اهریمن با ما دوسته، تو هیچوقت دوستی بهتر از اهریمن پیدا نمیکنی. ظالم فقط یک نفره که باید همه دست به یکی بکنیم و شرش رو بکنیم، و اون یه نفر هم زروانه.
مشیا:
لاشه گوزن را به زمین میاندازد... من از قایم موشک بازی خوشم نمیاد، صاف و پوست کنده همه چیز رو برام بگین. شماها حرف نوک زبونتون رو هم از ما میترسین بیرونش بدین، میگین من چکار کنم؟
طاووس:
خوب گوشاتو واز کن. تو اینجا با دیگران فرق داری، هر کی رو که میبینی یه جفتی برای خودش داره غیر از تو که تنهای تنهائی. حالا باید پاشی بری جفت خودت رو پیدا کنی، تو یه جفت داری.
درخت دانش:
تو حرف طاووس میدود... تو بی جفت و تنها آفریده شده بودی، اهریمن تنهائی تو رو دید و دلش به حالت سوخت و جفتی مثل خودت برات درست کرد که همنشینت باشه و دوستش بداری.
مشیا:
ذوق زده و مشتاق... پس کجاست؟
درخت دانش:
یه ذره حوصله کن، برای همینه که میگم اهریمن بهترین دوست توست. اما زروان این جفت تو رو ورداشته برده قایمش کرده که دست تو بهش نرسه.
مشیا:
با هیجان... میرم پیداش میکنم، کجاست؟ من جفتم رو میخوام.
طاووس:
یه خرده صبر کن، مگه هفت ماهه به دنیا اومدی؟
درخت دانش:
نمیدونی این جفت تو چقدر قشنگه، این رو بدون که تو تموم این جونورا یکیشون نیست که بتونه مثل او یارت بشه و سرگرمت کنه.
مشیا:
ذوق زده... چه جوریه؟ مثل خودمه؟ شکل خودمه؟
اهریمن:
خندان... اگه ببینیش همین یه ذره عقل هم که داری از سرت میپره، یه انگشتش میرزه به صد تا طاووس. هر چی باشه دست پخت منه، میخوای قشنگ نباشه؟ مثل کرم شب تاب میدرخشه، صداش از نوای چنگ من هم گوش نوازتره، حرف که میزنه آدم رو خواب میکنه، دستش که به دستت برسه هوش از سرت میره. مثل تو حرف میزنه، اما چه حرفهای شیرینی. بیخودی نیست که زروان شب و روز بپاش افتاده و آرزومند یه سخن مهرآمیزه که از لبهاش بشنفه، یه لبخندش هر جونوری رو سر جاش خشک میکنه، مشیانه شاهکار خلقته، مشیانه خود منه، جائی که مشیانه باشه تاریکی راه نداره، وجودش دلبستگی و عشقه، او خود عشقه، او زندگیه.
مشیا:
در رویا... گفتی خنده بلده؟ من اینجا کسی رو ندیدم که بخنده، اینجا هیچکس خنده بلد نیست. من خنده رو خیلی دوست دارم، گاهی تو تنهائی خودم پیش خودم میخندم، اما خنده یه آدم تنها چه فایده ای داره، دلم میخواد خنده یکی دیگه رو هم مثل خنده خودم ببینم.
درخت دانش:
اگه مشیانه بود خنده شو میدیدی، ببین اون چیه که زروان تموم موجودات دیگه رو ول کرده و او رو چسبیده.
مشیا:
با شور و شوق... من خیلی دلم میخواد ببینمش، اگه بودش روبروی هم مینشستیم و میخندیدیم.
درخت دانش:
اونم مثل تو تک و تنهاست، اصلا خبر نداره که تو هستی. زروان بردتش تو یه غاری و به چهار میخش کشیده، اگه تو نری نجاتش بدی از غصه میمیره. حیوونکی همش دنبال یه راه فرار میگرده، وقتی چشم شما دو تا بهم بیفته غم و غصه هاتون یادتون میره.
مشیا:
غم زده... شاید اون منو نخواد.
طاووس:
حواست کجاست؟ شما جفت همید. این جونورای دیگه رو ندیدی که همشون جفتن؟ اونم جفت توست، اگه تو رو ببینه از خوشحالی میزنه زیر خنده.
مشیا:
اشاره میکند به لاشه گوزن... مثل این، اینام دو تا بودن، من جفتمو میخوام، من اینجا حوصلم سر میره، با هیچکدومتون حرفم نمیگیره، او کجاست؟ منو ببرین پیشش.
درخت دانش:
باید با اهریمن راه بیفتی و بری پیشش، او راه و چاه رو بهت نشون میده، ما هم هر کدوممون بهت کمک میکنیم.
مشیا:
حالا من چکار کنم؟
درخت دانش:
تو باید از مشیانه بخوای که راز مرگ زروان رو ازش دربیاره.
طاووس:
من اینقده مشیانه رو پیش چشمهای زروان خشگل میکنم که طاقتش بره و روش رو زمین نندازه.
درخت دانش:
فقط این تو و مشیانه هستین که میتونین راز مرگش رو رو بدست بیارین، هیچکس غیر از خودش از این راز خبر نداره، اگه تو و مشیانه کمک کنین میتونین ازش دربیارین، بعد میتونین با هم زندگی کنین.
اهریمن:
حالا راه بیفت بریم پیش مشیانه عزیزت، اما به او که رسیدی این پوست خرس رو دربیار بنداز دور که از دیدنت وحشت نکنه.
مشیا:
آخه سردم میشه.
اهریمن:
اونجا از سرما خبری نیست، اونجا سرزمین همیشه بهاره.
درخت دانش:
یکی از میوه هایش را بسوی مشیا پرت میکند که او هم آنرا میقاپد... بیا این میوه رو هم بده به مشیانه جونت بخوره تا چشم و گوشش واز بشه.
اهریمن و مشیا از صحنه بیرون میروند، صدای چنگ اهریمن بگوش میرسد... ادامه دارد















نظرات