پلمپ خاطرات

خاطراتم تو وبلاگ گلستان مهروموم شد، دیگه خودمم نمیتونم مرورشون کنم
من وبلاگ قبلی "گلستان" رو در بلاگفا فارسی برای دلنوشته هام و خبرهای روز باز کرده بودم، مشکلات و سختیهای بیماریم رو از زبون یه بیمار سرطانی توش مینوشتم، مشکلات درمان و عوارض شیمی درمانی و تفاوتهای کیفیت درمان در ایران و سوئد... جائی که بتونم با خودم درد دل کنم، جائیکه بتونم با دوستانم با هموطنام بدون هیچ قید و شرط و محدودیتی با جامعه و مسئولین در مورد اوضاع و مشکلات مملکتم حرف بزنم. جائیکه مثل قدیم تو ایران با دوستان و همکاران، تو ناهارخوری دفتر مجله صنعت حمل و نقل، موقع ناهار خوردن بشینیم و گپ سیاسی بزنیم. وقتی که کسی به یه موضوعی علاقمند باشه، هر جا که بشینه در موردش بحث راه میندازه و این برنامه منظم و گپ سیاسی تو ناهارخوری نشریه ها برقرار بود، هفته نامه هتل، مجله خودرو امروز، مجله شکار، روزنامه آسیا و...
گاهی وقتها اینقدر بحث داغ میشد که تصمیمات بزرگی در سطح کلان مملکت پیشنهاد میشد، معمولا قاسم زهره یا من همیشه روزنامه شرق یا اعتماد ملی رو میبردیم تو نهار خوری صنعت حمل و نقل و موقع خوردن غذا روزنامه رو شخم میزدیم و در مورد خبرها بحث میکردیم، گاهی وقتها در مورد مقاله های اقتصادی دکتر رئیس دانا، گاهی اوقات هم در مورد مقاله های آقای قائد که دفترش تو همون مجله صنعت حمل و نقل ظبقه سوم بود بحث میکردیم. ما مردم ایران اونقدر قانع هستیم که با همین مقدار آزادی هم الکی خوش بودیم و هستیم. البته از اوضاع سیاسی حاکم بر اجتماع خبردار بودیم، همیشه از حرف زدن و فکر کردن با صدای بلند در مورد سیاست میترسیدیم. این اواخر تو سالهای 87/88 اوضاع خیلی امنیتی شده بود، یه مدت یه نفر اومده بود تو بخش تبلیغات که آدم مرموزی بود و روابط خوبی هم برای گرفتن آگهی داشت، میگفتند با وزارت خونه ها ارتباط خوبی داره، همین موضوع باعث شده بود که تو اون مدتی که اونجا کار میکرد، ما لذت گپ سیاسی هنگام غذا خوردن رو به خودمون حروم میکردیم و از ترس اینکه از عوامل وزارت اطلاعات نباشه، بحث سیاسی تقریبا ممنوع بود، خصوصا بعد از انتخابات هشتاد و هشت تو همه نشریات همچین ترسی وجود داشت. البته دقیقا مطمئن نبودیم که این دوست عزیز قرار بود مواظب ما باشه یا نه،  اما همین موضوع باعث شد که ما بفهمیم که چه کار خطرناکی علیه امنیت ملی انجام میدادیم و خودمون خبر نداشتیم، ظاهرا با بلند فکر کردن خودمون داشتیم با سازمانهای جاسوسی موساد و سیا و کا گ ب و غیره همکاری میکردیم، پولهای کلانی هم به حساب همه ما وارد میشد، همه اخبار حیاتی و محرمانه نظام رو هم به بی بی سی و سی ان ان و غیره میرسوندیم، بی بی سی هم به طور مرتب و ماهیانه پولهائی رو به حساب همه بچه ها میریخت... 
فقط بستگی به شانس داشت، اگه وزارت خونه از فکر، حرف یا رفتار کسی خوشش نیاد همه این برچسبها رو به اون میچسبونه و چنان رسواش میکنه که دیگه هیچ نشریه ای جرات نکنه اون آدم رو استخدام کنه.
اینکه بتونیم تو ناهارخوری دفتر مجله یا روزنامه با هم اختلاط کنیم خیلی لذت بخش بود، اما دغدغه اصلی ما مشکلات زندگی و رسیدگی به وضع اقتصاد زندگی بود، به فکر درآوردن اجاره خونه و قسط و خرج زندگی و دارو درمان و هزار مشکل دیگه بودیم و همه اینها در حد یک گپ سیاسی همراه با ناهار بود.
همه ما عاشق ایران بودیم و هستیم و مثل هشت سال جنگ با عراق همه زندگی و خانواده خودمون رو هم فدای خاک وطنمون میکنیم، زندگی خود من به شخصه اینو ثابت کرده، مادرم رو تو جنگ با یه بچه پنج ماهه تو شکمش از دست دادم و پدرم هم تا آخر عمرش معلول جنگی بود، مطمئنم که کرد و ترک و لر و فارس و بلوچ هیچ فرقی نمیکنه، همه ایرانیها همین حس رو دارند... کاش مسئولین حکومت اسلامی هم همین مقدار دلشون برای ایران و ایرانی میسوخت... افسوووس


نظرات