تویسرکان زادگاه و خوابگاه ابدی پدر و مادر عزیزمه، شهر کوچیکی که گردوهای معروفی داره، البته اونهائی که ماشین سوار هستند حتما فیلتر سرکان رو هم میشناسند. حمام باغوار تویسرکان مال دائی مادرم بود، حاجی احمدوند که معروف بود به حاجی حمومی. حمامی متعلق به دوران صفوی که شامل یک حموم عمومی مردونه و یک عمومی زنونه بود، و تا چند سال پیش که بعنوان میراث فرهنگی ثبت شد و دائیم زنده بود، کار میکرد. بچه که بودیم میپریدیم روی پشت بام کوتاه حموم و از نورگیر حموم زنونه که گنبدی شکل بود، آنچه را که نباید رو دید میزدیم، البته چند باری هم دائی جان که خیلی هم تروفرز بود، مچمون رو گرفت و با ترکه چوب آلبالو حسابی خدمتمون رسید.
یکی از پسرای دائی حاجی اسمش مهدی بود، خدابیامرز خیلی هم خوشتیپ و خشگل بود، خوش قد و بالا با چشمهای درشت عسلی و موهای جوگندمی، طوریکه دخترهای تویسرکان همیشه چشمشون دنبالش بود. مهدی اوایل جنگ بسیجی وار(بسیجی اونموقع، نه بسیجیهای الآن) به جبهه رفت و با کلی ترکش تو بدنش برگشت. یه پاش لنگ بود و کلی از ترکشهای جنگ تا آخر عمر تو بدنش بود، شیمیائی هم شده بود و ظاهرا به همین خاطر چند بار هم شیمی درمانی شده بود، از اون جوونهای شوخ و سرزنده و بی ادعا بود که برای وطنش رفته بود جنگ. یکی از ترکشها که به باسنش خورده بود باعث شده بود که یه گودی به اندازه یه نارنگی توی باسنش باشه، هر وقت بهش میگفتیم پسردائی کجات ترکش خورده؟ با شوخی و خنده شلوارشو میکشید پائین و سوراخ روی باسنشو نشون میداد و میگفت: با یه سوراخ رفتم و با دو تا برگشتم... خلاصه اینقدر شوخی میکرد و مسخره بازی درمیاورد تا مخاطب به دردها و زخمها و نقص عضوی که این دلاور بی ادعا داشت فکر نکنه و حالش گرفته نشه.
اون موقعها همه بچه های فامیل خیلی با مهدی حال میکردیم و دوست داشتیم شبیه اون باشیم، یادمه که همیشه از موهای جوگندمیش خوشم میومد، میگفتن شیمی درمانی باعث شده که موهاش زود سفید بشه. منکه اونموقع نمیدونستم شیمی درمانی چیه، اما همیشه دوست داشتم مثل اون شیمی درمانی بشم تا خیلی زود موهام جوگندمی بشه.
این آرزوی دوران نوجوانیم نصف و نیمه برآورده شد: تا یک سال و نیم پیش شانزده دوره شیمی درمانی شدم، با اینکه چند روز پیش هم وارد چهل و یک سالگی شدم، اما هنوز هم یک موی سفید توی سرم درنیومده!!!
اما از موی سفید که بگذریم، بقیه نشانه های ورود به میانسالی رو در خودم میبینیم. وقتیکه نیروی جوونی میاد سراغمون، هیچکس متوجه اومدنش نمیشه، نیرویی که خیلیهامون قدرشو نمیدونیم و خیلی وقتها هم ازش استفاده درستی نمیکنیم. اما وقتی که به سن میانسالی میرسی، تمام لحظه به لحظه از دست دادن قدرت جوانی رو با گوشت و خونت احساس میکنی. ایکاش ورودش رو هم به همین خوبی درک میکردیم تا بتونیم کارهای بزرگی باهاش انجام بدیم.
یه روز که میخوای یه شماره تلفن رو از روی کارت ویزیت بخونی حس میکنی که چشمات مثل قبل نمیتونه خوب ببینه، این میتونه نشانه خروج نیروی جوانی از بدن، و از نشانه های میانسالی باشه، از این پس فقط میتونی بشینی و تماشا کنی که چه قدرتی داشتی و ازش استفاده نکردی...
یکی از پسرای دائی حاجی اسمش مهدی بود، خدابیامرز خیلی هم خوشتیپ و خشگل بود، خوش قد و بالا با چشمهای درشت عسلی و موهای جوگندمی، طوریکه دخترهای تویسرکان همیشه چشمشون دنبالش بود. مهدی اوایل جنگ بسیجی وار(بسیجی اونموقع، نه بسیجیهای الآن) به جبهه رفت و با کلی ترکش تو بدنش برگشت. یه پاش لنگ بود و کلی از ترکشهای جنگ تا آخر عمر تو بدنش بود، شیمیائی هم شده بود و ظاهرا به همین خاطر چند بار هم شیمی درمانی شده بود، از اون جوونهای شوخ و سرزنده و بی ادعا بود که برای وطنش رفته بود جنگ. یکی از ترکشها که به باسنش خورده بود باعث شده بود که یه گودی به اندازه یه نارنگی توی باسنش باشه، هر وقت بهش میگفتیم پسردائی کجات ترکش خورده؟ با شوخی و خنده شلوارشو میکشید پائین و سوراخ روی باسنشو نشون میداد و میگفت: با یه سوراخ رفتم و با دو تا برگشتم... خلاصه اینقدر شوخی میکرد و مسخره بازی درمیاورد تا مخاطب به دردها و زخمها و نقص عضوی که این دلاور بی ادعا داشت فکر نکنه و حالش گرفته نشه.
اون موقعها همه بچه های فامیل خیلی با مهدی حال میکردیم و دوست داشتیم شبیه اون باشیم، یادمه که همیشه از موهای جوگندمیش خوشم میومد، میگفتن شیمی درمانی باعث شده که موهاش زود سفید بشه. منکه اونموقع نمیدونستم شیمی درمانی چیه، اما همیشه دوست داشتم مثل اون شیمی درمانی بشم تا خیلی زود موهام جوگندمی بشه.
این آرزوی دوران نوجوانیم نصف و نیمه برآورده شد: تا یک سال و نیم پیش شانزده دوره شیمی درمانی شدم، با اینکه چند روز پیش هم وارد چهل و یک سالگی شدم، اما هنوز هم یک موی سفید توی سرم درنیومده!!!
اما از موی سفید که بگذریم، بقیه نشانه های ورود به میانسالی رو در خودم میبینیم. وقتیکه نیروی جوونی میاد سراغمون، هیچکس متوجه اومدنش نمیشه، نیرویی که خیلیهامون قدرشو نمیدونیم و خیلی وقتها هم ازش استفاده درستی نمیکنیم. اما وقتی که به سن میانسالی میرسی، تمام لحظه به لحظه از دست دادن قدرت جوانی رو با گوشت و خونت احساس میکنی. ایکاش ورودش رو هم به همین خوبی درک میکردیم تا بتونیم کارهای بزرگی باهاش انجام بدیم.
یه روز که میخوای یه شماره تلفن رو از روی کارت ویزیت بخونی حس میکنی که چشمات مثل قبل نمیتونه خوب ببینه، این میتونه نشانه خروج نیروی جوانی از بدن، و از نشانه های میانسالی باشه، از این پس فقط میتونی بشینی و تماشا کنی که چه قدرتی داشتی و ازش استفاده نکردی...
نظرات
ارسال یک نظر
با نظرات خود ما را در بهبود مطالب یاری کنید