تو این سه سال و اندی که تنها بودم مشکلات زیادی سر راهم بود و تجربه های
زیادی کسب کردم، یکیش همین داستان متاهلی و مجردی. بعد از چهارده سال
زندگی متاهلی، حالا بناچار تو مملکت غریب مجرد زندگی میکنم. این جابجائی
فعل تاهل و تجرد، در ضمیر شخصی من هم تائیر گذاشته و در این اتفاق منو دچار
بیماری دوشخصیتی کرده، از طرفی نمیتونم با مجردها دمخور بشم چونکه همش تو
فکر عشق و حال و دیسکو و دختربازی هستند، نمیتونم با اونها مراوده و رفت و
آمد داشته باشم چونکه من زندگی متاهلی داشتم، در ضمن سن و سال من هم از
مجردی و عشق و حال گذشته، از طرفی با متاهلها هم نمیتونم مراوده و رفت و
آمد داشته باشم چونکه من در حال حاضر مجردم! بنده خداها خیلی هم محبت و پذیرائی میکنن اما خود آدم موذبه. یعنی مثل چوب دو سر طلا
این وسط بین مجردی و متاهلی معلق دارم دست و پا میزنم. اما چیزی که بیشتر
از این دوگانگیه شخصیت منو اذیت کرده نگاه دیگران به شخص مجرده، زن و مرد
هم فرق نداره، ایران و خارج هم فرق نداره. وقتی میگفتند یک مطلقه تو فرهنگ ایران مشکلات زیادی تو خانواده، فامیل و
اجتماع داره، نمیتونستم درک کنم اما حالا درک میکنم.
نظرات
ارسال یک نظر
با نظرات خود ما را در بهبود مطالب یاری کنید